گزارش ایلنا از وداع ابدی با دو خبرنگار ایرنا و ایسنا؛
لباس عروسش در اتاق آویزان بود تا بعد از ماموریت بپوشد/ مهشاد و ریحانه خبرنگارهای پر دغدغهای بودند
«نمیتوانم به صندلی خالی مهشاد در دفتر تحریریه فکر کنم، ما رو به روی هم بودیم و هر وقت به هم نگاه میکردیم به من لبخند میزد، دلم خون است و این دو روز که به تحریریه رفتم خیلی سخت گذشته است.»
به گزارش خبرنگار ایلنا، حدود ۹ صبح است و آفتاد با حرارت بسیار بر روی این خاکها میتابد، چند قدم آن طرفتر مادری کنار خروارها خاکی که بر روی تن بیجان دخترش ریختند، زار میزند و خاطرات دخترش را مرور میکند، در کنارش صدای زنی، بین تمام شیونها، در این فضای غم زدهی بهشت زهرا پر میشود و برای عروسی که دیگر نیست شروع به کل کشیدن کرده و گلهای پر پر شدهی رز را روی سنگ لحدش میریزد و تکرار میکند: «چند روز دیگه عروس میشد» و بعد دوباره با صدای بلند گریه میکند.
دو مادر داغدار که برای تمام شدن جان دختران جوانشان زار میزنند و شاهد زیر خروارها خاک رفتن صورتهای جوان و خندان آنها هستند، «ریحانه یاسینی» خبرنگار ایرنا که همه از دغدغه و شور زندگانی این جوان میگویند و «مهشاد کریمی» خبرنگار ایسنا که چند روز دیگر قرار بود لباس عروس به تن کند، هر دو قربانی بیمسوولیتی مقصرانی شدند که شاید هرگز آنطور که باید مجازات نشوند، مجازاتی که حتی التیامی بر داغ دل این خانوادهها هم نخواهد داشت.
هر گوشه چند دختر جوان را میبینی که یک دیگر را محکم در آغوش گرفتند و از درد این حادثه و از دست دادن دوستانشان با هم میگریند، کمی آن طرفتر پسر چوانی با صورتی مسخ شده و تن لرزان بالای قبر مهشاد ایستاده و بیصدا اشک از گوشهی چشمان سرازیر میشود، دست چپش را بالا میآورد و داخل موهای خود میکشد که برق حلهی انگشتش خود نمایی میکند، نشان تعهد به دختری که از حالا تا برای همیشه در این خاک دفن شده است، پسر جوان تمام مدت تنها به قبر خیره مانده و آرام آرام اشک میریزد.
زمانی که تابوتها را با ذکر الله اکبر برای دفن هدایت میکردند، پدر و مادر در کنار قبر بیحال و شوک زده مانده بودند و گویی این درد تا عمق جانشان رسوخ کرده است، گلهای رز را پر پر میکردند. داستان زندگی این دو جوان را به پایان رسید؛ پایانی که از همان چهارشنبه بعد از واژگونی اتوبوس در استان آذربایجان غربی وقتی که برای یک سفر کاری از طرف ستاد احیای دریاچه ارومیه رفته بودند، شروع شد و به قطعه نام آوران بهشت زهرا به پایان رسید.
دور تا دور قبرها، دستههای بزرگ گل دیده میشود که هر کدام از طرف نهادی ارسال شده و در کنار همهی آنها دستهی بزرگ گلی از سازمان محیط زیست به چشم میخورد که به عقیده اغلب حاضران جمع، خود آن سازمان مسبب این حادثه بوده است و هر رهگذری هنگام عبور از کنار این گل آهی میکشد و نسبت به ایمن نبودن سفر خبرنگارها انتقادی میکند، در همان حین خواهر ریحانه که روی خاک افتاده و بیتاب ریحانه است رو به سوی عکاس و خبرنگارهای حاضر در جمع میگوید: « بنویسید که خواهرم را کشتند، دلم برایش تنگ شده، من اگر او را چند روز نبینم دل تنگش میشود، حالا باید چکار کنم؟» بعد دوباره شروع به گریه میکند.
در کنار خواهر ریحانه چند خبرنگار در حال سوگواری هستند، یکی از خبرنگارهایی که آن روز در اتوبوس بوده با صورت زخمی و دستان پانسمان شده سرش را گرفته و بلند گریه میکند، خبرنگار دیگری آرام در گوشش جملاتی میگوید تا باعث دلداری او شود که افاقه نمیکند، آن طرف هم جمع دیگری از خبرنگارها کنار هم نشسته اند و آرام اشک میریزند، کنار یکی از این جمعها میروم، اما صورت مملو از اشک آنها مانع صحبت کردن میشود، یکی از دوستان مهشاد با صدای لرزان از روزهایی میگوید که هر دو بعد از دانشگاه به ایسنا میرفتند و بیشتر زمانشان را با هم میگذراند و میگوید: «مهشاد آدم بسیار دغدغه مندی بود، در حوزهی محیط زیست اطلاعاتش خیلی زیاد بود و همهی این اطلاعات نتیجهی کار خودش بود، سنش خیلی کم بود اما بسیار زیاد مسوولیت پذیر بود، حتی همین اواخر خیلی پیگیر خشکی تالابها بود و مدام در حال مصاحبه و نوشتن در مورد این موضوع بود.»
بعد از اتمام حرفهایش، دست دختر کنار دستش را محکم فشار میدهد و دختر کناری با چشمان نمناک و رنگ پریده، با چشمانی که به گوشهای خیره مانده، ادامه میدهد: «هنوز لباس عروسش در اتاق آویزان است ، منتظر بود تا از سفر برگردد و این لباس را بپوشد، نمیدانم چرا این اتفاقات تا بحال برای مسوولین پیش نیامده اصلا.»
کنار جمع دیگری از دخترها میروم که مدت طولانی است همراه با هم سوگواری میکنند و هیچ کدام توان صحبت کردن را ندارند، برای همین جلو میروم و با «حمید رضا محمدی» دبیر تحریریۀ ایرنا٢۴ شروع به صحبت میکنم که میگوید:« ریحانه تحریریه را خیلی خوب مدیریت میکرد و تحریریه را به یک فضای حرفهایی و جوان تبدیل کرده بود و اصلا برایم قابل تصور نیست که با صندلی خالی او در تحریریه مواجه شوم، برای همین سعی میکنم اصلا به این موضوع فکر نکنم.»
کمی آنطرف تر از «اسماعیل داودی» مدیرکل چندرسانهای خبرگزاری ایرنا از منش ریحانه و روند کاری با او میپرسم که به دغدغه مندی او اشاره می کند و ادامه میدهد: «دغدغههای ریحانه هیچ وقت تمام نمیشد، با وجودی که ساعت کار یک خبرنگار همیشه باز است اما هر روز واقعا به زور به ریحانه میگفتیم که بعد کار برود خانه، من حدود ۱۲ سال در حوزه اقتصاد کار کردم و هیچکس را ندیدم که اینقدر به این حوزه اشراف داشته باشد، از محدوده روزنامه نگاری ایران خیلی جلوتر بود، وقتی گزارشی از بلوطها نوشت؛ میگفت از متن گذر کردم و میخواهم مستند بسازم، واقعا خیلی حیف شد.»
گوشهای، در کنار یک درخت بلند، چند خبرنگار نشسته اند که از همکارهای مهشاد در ایسنا هستند، کنارشان مینشینم؛ بهناز غفاری مدیر اداره اجتماعی ایسنا از شور و انرژی ۵ سالهی مهشاد میگوید:« این دختر پر از عشق بود، ما ۵ سال با هم کار کردیم و در واقع زندگی کردیم چون ما همدیگر را بیشتر از اعضای خانواده میبینیم، این بچه سراسر دغدغه بود که او را کشتند، عاشق کارش بود و امیدوارم این حادثه فراموش نشود.»
یکی دیگر از همکارانش که سر خود را محکم در دست گرفته در ادامهی صحبتهای همکارش ادامه میدهد: «نمیتوانم به صندلی خالی مهشاد در دفتر تحریریه فکر کنم، ما رو به روی هم بودیم و هر وقت به هم نگاه میکردیم به من لبخند میزد، دلم خون است و این دو روز که به تحریریه رفتم خیلی سخت گذاشت.»
حالا کمی از خاکسپاری این دو خبرنگار فقید گذشته، فضا کم کم خلوت میشود و از ازدحام بین این مزار کاسته میشود، در این بین حضاری که در کنار این دو خانوادهی داغدار نشسته اند، شروع به خواند قرآن میکنند، من در حال حرکت از کنار دو قبر هستم، از کنار اعلامیه ریحانه و مهشاد گذر میکنم، بر روی دیواری پیام تسلیت انجمن صنفی روزنامه نگاران به چشم میخورد و من در حال دور شدن از این دو خانواده داغدار هستم که صدای بیجانی، با گریه فریاد میزند: «ای مادر حالا اینجا خانهی تو شده است.»
گزارش: نسترن فرخه