دل نوشتهای به بهانه روز جهانی کارگر
مدتهاست که اسم و رسمت به فراموشی سپرده شده است و نه نامی از قامت رنجیدهات است و نه رسمی از آن رخساره پریشانت.
کوچک که بودم دستانم با تاولهای زندگی ساخته بود و زخمشان به راحتی التیام مییافت اما بزرگتر که شدیم در محفل تاجران و در کوی به ظاهر حق اندیشان، زخم دستانمان را تحقیر کردند و به بلندای سن و کهولت دوران زخمه بر زخم پاشیدند و دیگر هیچ .
تنها در سرزمین من است که کار سن و سال نمیشناسد و دستان زیبا و شفاف فرشتگان کوچک نیز به تیشه زمان مکدر میشود.
افسوس که چه به آسانی صداقت دستانمان را از عزت و کرامت به گدائی تعبیر کردند و خمی قامتمان را رکوع بر عبود خواندند.
اما همین را بس که قامت خمیدهات سر انسانیت را بالا میگیرد و دستتان پینه بستهات درزهای انسانیت را پر میکند.
روزی حلالت، شعفی است بر چشمان بدر منتظر خانهای، که میخواهد جسم و روحت را نوازش کند و چشمان کودکانهای را از انتظار برهاند.
بر نام و مقامت فخر کن زیرا به جای آنانکه نان را خشت میکنند خونت را عرق میکنی و خشت را به نانی.