روایتهای ناگفته از زندگی شهید بهشتی

ایشان[آیت الله بهشتی] نقل کرد که زمانی که امام وارد فرودگاه شد آن قدر هیجانات زیاد بود که همه یادشان رفت چمدانهای ایشان را تحویل بگیرند! من چمدانها را تحویل گرفتم و به خانه امام بردم.»
به گزارش ایلنا، بخشهایی از گفتگوی خبرنگار خبرآنلاین با پسر و دختر شهید بهشتی در زیر میخوانید.
*طبقه اول حالا شده پژوهشکده و نشر اندیشههای شهید بهشتی. علیرضا و محبوب سادات نوشتههای پدرشان را رها نکردهاند و بعضی از روزهای هفته در خانه قدیمیشان مشغول به جمعآوری اظهارات شهید بهشتی و مکتوب کردنشان هستند.
*محبوب سادات بهشتی متولد 1353 است و سال 1360 که پدرش ترور میشود هفت ساله بوده؛ اما جلسات شورای انقلاب را به یاد میآورد؛ جلساتی که به گفته خودش این شانس را داشته که در کنار پدرش بنشیند؛ «این خانه در ابتدا یک طبقه بود که بعدا به خاطر مزدوج شدن خواهر و بردارم، طبقهای دیگر بالای طبقه اول ساخته شد اما بیشتر فعالیتهای پدرم از تشکیل شورای انقلاب تا دولت موقت در طبقه پایین خانه تشکیل میشد. این خانه فقط محل زندگی پدرم نبود، محل کارش هم بود و علاوه براینکه محلی برای رفت و آمد سیاسیون زمان بود محل رفت و آمد مردم حتی برای حل اختلافات خانوادگی هم بود. شهید بهشتی از مردم جدا نمیشدند، حتی بعد از انقلاب که ایشان مسوولیتهایی داشتند همیشه بدون در نظر گرفتن ملاحظات امنیتی به میان مردم میرفتند و من این تصویر را از مسافرت هایی که با ایشان داشتیم به خوبی در خاطر دارم.»
*از رابطه پدر و مادرش میگوید؛««رابطه پدر و مادرم رابطهای توامان با عشق و احترام بود.» محبوب سادات این را میگوید و ادامه میدهد: «آنها همراه همدیگر بودند، مادرم در جریان فعالیتهای پدرم بود و پدرم هم از کارهای مادرم در خانه و بیرون از خانه باخبر بود. یادم هست که ظرف شستن در خانه ما نوبتی بود و این به ابتکار پدرم بود تا همه کارها به عهده مادرم نباشد. خود پدرم هم نوبتش را رعایت میکرد و خیلی هوای مادرم را داشت. خانه پر از گل و گیاه بود و پدر همیشه به مادرم میگفتند که صفای هر چمن از روی باغبان پیدا است. چون مادرم به گل و گیاه خیلی علاقه داشت. پدرم تقید داشت که غذا را به همراه خانواده صرف کند، ما را دور هم جمع میکرد و برایمان شعر میخواند.»
آقای بهشتی از رانندگی کردن مادرم استقبال میکرد
*«این خانه برای ما حاوی خاطرات خوب است.» این را میگوید و اشاره میکند به خاطراتی از روابط پدر و مادرش در خاطر دارد؛ « به غیر از دو باری که ساواک به اینجا آمد و پدر را دستگیر کرد، بقیه خاطرات خوب بود. کانون خانواده ما انصافا کانون گرمی بود. مادرم محور گرم کردن خانه بود. مادرم یک مهمانخانه جدا در این خانه داشت که به سلیقه خودش چیده بود و آقای بهشتی هم کتابخانهاش را محل رفت و آمدِ مهمانانش قرار داده بود. آقای بهشتی برای مادرم حقوق ماهانهای در نظر گرفته بود و پرداخت میکرد و مرحوم مادرم استقلال نسبی هم در مسائل مالی برای خودش داشت. بابا معتقد بود به زن علاوه بر نقش مادری و همسری باید به عنوان یک زن به مثابه یک زن هم احترام گذاشته شود. به خاطر همین هم به مادرم تاکید داشت که مدام در خانه نماند و زندگی خصوصیش را داشته باشد. ما هیچ وقت پدر و مادر را از هم جدا نمیدیدیم و به هر دو به یک میزان احترام میگذاشتیم.»
*«قبل از انقلاب مادرم تصمیم گرفت که گواهینامه رانندگی بگیرد. یادم هست که پدرم به مادرم خیلی کمک کرد و مینشستند و با یکدیگر آییننامه را میخواندند و زمانی هم که تمرین رانندگی میکرد برای خیلیها در آن زمان باعث تعجب بود اما آقای بهشتی از رانندگی کردن مادرم استقبال میکرد. آقای بهشتی اول یک ماشین رامبلر دست دوم داشت اما اواخر حکومت شاه بود که دولت اعلام کرد پژوهای 504 وارد میکند. بابا هم یک پژوی ۵۰۴ ال خریداری کرد و این اولین ماشین نویی بود که سوار میشدیم. مادرم هم همیشه در ماشین در صندلی جلو مینشست که به عنوان همسر یک روحانی در آن زمان موضوع رایجی نبود.»
آیت الله خامنهای یک شبِ سرد از زندان به خانه ما آمد
*علیرضا بهشتی خاطرهای از یک شب سرد زمستانی دارد؛ شبی که زنگ خانه آنها به صدا در میآید و آیت الله خامنهای را جلوی در میبیند؛ « یک خاطرهای هم درباره آیت الله خامنهای دارم که خیلی سال پیش هم این خاطره را برای خود ایشان تعریف کردم. یک شب زمستانی خیلی سرد بود و آقای بهشتی طبق عادتی که داشت تلفن خانه را ساعت 9 شب از پریز کشیده بود تا با خانواده باشد. همان حوالی ساعت 9 شب بود که زنگ خانه به صدا درآمد. من رفتم و در را باز کردم و دیدم یک آقایی که بسیار شبیه آقای خامنهای است با محاسن کوتاه، یک پوستین پوشیده بودند با یک پیراهن نازک، آن هم در آن زمستان. سلام کردند و گفتند با پدرم کار دارند.
برگشتم و آقای بهشتی از من پرسید که چه کسی دم در بود؟ من گفتم که یک آقایی است که خیلی شبیه آقای خامنهای است و احتمالا برادرش است. آقای بهشتی رفت و ایشان را به داخل دعوت کرد و تا چند روز هم خانه ما بودند. بعد معلوم شد که آقای خامنهای از زندان آزاد شده بودند و با اینکه خیابانهای تهران را به خوبی نمیشناختند به خانه ما آمده بودند. تا اینکه بلیط هواپیما برای ایشان تهیه دیده شد و ایشان به مشهد رفتند.»
او خوب شنا میکرد، پینگ پونگ و والیبال بازی هم بلد بود
*علیرضا بهشتی از دوران بچگی میگوید؛ از روزهایی که پدرشان مشوق شان بوده برای ورزش و تفریح؛ «بابا هم مثل همه مردم دیگر در محله رفت و آمد و خرید میکرد. یک خشکشویی در خیابان شریعتی بود که حالا دیگر نیست. خیلی معتقد به این بود که لباسهایش حتما خشکشویی برود و مرتب باشد. از زمانی که فشار کاریش زیاد شد و مشکل قلبی پیدا کرد در کنار همین رودخانه خیابان ظفر شروع به پیاده روی کرد و تا نزدیک الهیه میرفت و برمیگشت. علاوه بر این، به ورزش خیلی علاقه داشت؛ بسیار خوب شنا میکرد و پینگ پونگ و والیبال بازی میکرد. اخبار تلویزیون و حتی مواقعی فیلمهایی را هم که پخش میشد، تماشا میکرد. علاوه بر این، به کار کردن با گل و گیاه خیلی علاقه داشت و یادم هست که تا فرصت میکرد به باغچه میرفت و به گل وگیاه خانه رسیدگی میکرد. به ما هم میگفت اینقدر ننشینید پای تلویزیون بیایید توی باغچه تا هم کار بدنی بکنید و هم روحیهتان تازه شود. گل یاس و محبوب شب را خیلی دوست داشت یادم هست که همیشه عطر یاس میزد حتی ایام عید که ما به اصفهان میرفتیم این عطر گل یاس را در شیشههای کوچکی میکرد و به فامیل عیدی میداد.»
*«پدر نظم خیلی دقیقی داشت. اگر مراجعه کنندهای یک ربع ساعت دیر میرسید ناراحت میشد و حتی اگر کسی یک ربع زود میآمد به او میگفت هنوز زمان دیدار با شما نشده است. به خاطر همین هم توانست از ۵۳ سال زندگی خودش اینقدر به خوبی استفاده کند. یادم هست که چهارشنبه شبها را از ساعت 5 تا 9 در نظرگرفته بود برای مراجعات. کم کم مراجعات افرادی که آن زمان بیشتر از قشر دانشجو، طلبه و مبارز و روشنفکر بودند باعث شد جلسات هفتگی بحث و تحلیل در این خانه شکل بگیرد. کتاب شناخت از دیدگاه قرآن حاصل همان جلساتی است که در این خانه شکل میگرفت.»
همه چمدانهای امام را یادشان رفته بود جز بهشتی
*او خاطرهای هم دارد از روز آمدن امام (ره) به ایران؛ «روز آمدن امام (ره) یادم هست که آقای بهشتی مسوول هماهنگی کارهای فرودگاه بود. بعد از ورود امام و برطرف کردن امور، آقای بهشتی که با ماشین خودش هم رانندگی میکرد شب به خانه آمد و ما از ایشان درباره چگونگی امور پرسیدیم. ایشان نقل کرد که زمانی که امام وارد فرودگاه شد آن قدر هیجانات زیاد بود که همه یادشان رفت چمدانهای ایشان را تحویل بگیرند! من چمدانها را تحویل گرفتم و به خانه امام بردم.»