نوشته رضا ثروتی به بهانه نمایشنامهخوانی مسعود کیمیایی؛
ثروتی: همهٔ امتیازات یک عجیبالخلقه در بهرامی هست

از قبل میدونستم این بازیگر در نمایش «سیاها» درخشیده و بازی تاثیرگذارش را دیده بودم. بعدها هم فهمیدم او همان کسیه که درنمایش «خانه در گذشتهٔ ماست» در استخری از گل غوطه میخورد و سر آخر خودش را به آتش میکشید… همهٔ امتیازات یه دیوانهٔ تئاتری و یه عجیب الخلقه در او بود. مجید بهرامی.
ایلنا: مسعود کیمیایی؛ نمایشنامه «دو دلقک و نصفی» نوشته جلال تهرانی را نمایشنامهخوانی میکند. قرار است این کارگردان سینما، نمایشنامهی «دو دلقک و نصفی» را به انگیزه کمک به مجید بهرامی بازیگر تئاتر و سینما که این روزها برای درمان بیماری سرطان در بیمارستانی در آلمان به سر میبرد؛ نمایشنامهخوانی کند.
به گزارش ایلنا، به همین مناسبت؛ رضا ثروتی یادداشتی نوشت. متن یادداشت ثروتی به این شرح است:
پاییز ۸۹. من و هشت نفر از بازیگران عجایب المخلوقات مشغول تمرینات کارگاهی بودیم. قرار نبود این نمایش، قصه، مکان، زمان، زبان و حتی کاراکتر داشته باشه. اینها موانعی بود که در ابتدا ترسیم کرده بودیم. میبایست به یه تودهٔ گوشتی از آدمهای بازی میرسیدیم که هیچگونه فردیتی نداشته باشن. پس از گذشت دو ماه، من از تقارن و توازن هشت نفرهٔ تیم بازیگران در عذاب بودم و مدام حسی منو به جای خالی بازیگری ارجاع میداد. به شکل اغراق آمیزی خلاء نبودنش رو همیشه در هنگام تمرینها حس میکردم. برای اضافه کردن یک بازیگر از دوستان زیادی دعوت کردم که به تمرین ما بیان و در صورت توافق دو طرفه به عجیب الخلقهها بپیوندن. خیلیها آمدند و رفتند. اما بازیگرانم که پس از گذشت دو ماه کاملا به یک همزیستی جمعی رسیده بودن ورود هر کسی را نمیپذیرفتن، نه اینکه بخوان اعتراضی کنن. این رو میشد به راحتی از چهره هاشون خوند و من به خوبی میدونستم که میبایست در انتخابم نهایت دقت رو داشته باشم به خاطر اینکه عجایب به تنها موردی که احتیاج داشت حفظ همین روح دسته جمعی بود. روحی که در اون روزا به علت تکرار، به کسالت افتاده بود و یک نیروی تازه نفس با انرژی سرشار میتونست جان تازهای به گروه ببخشه. تا اینکه بالاخره پانته آ پناهیها، بازیگری رو به من پیشنهاد داد. از قبل میدونستم که این بازیگر در نمایش «سیاها» درخشیده و بازی تاثیر گذارش را در نسخهای از فیلم اون اجرا دیده بودم. بعدها هم فهمیدم او همان کسیه که درنمایش «خانه در گذشتهٔ ماست» در استخری از گل غوطه میخورد و سر آخر خودش را به آتش میکشید. تصویری که با ایثار او در برابر تماشاگرها، به این راحتیها از ذهنم پاک نمیشد. همهٔ امتیازات یه دیوانهٔ تئاتری و یه عجیب الخلقه در او بود. مجید بهرامی.
مجید در جلسهٔ اولی که به تمرینمان آمد، اکثر بچهها بدون اینکهشناختی ازش داشته باشن، با همون لبخند کودکانه و شیطنت همیشگی، شیفتهاش شدند و همگی با نگاههایشان مهر تایید حضورش را به من دادند. پس از تمرین برای گپ زدن با مجید کمی اطراف پلاتو قدم زدیم. دیدم از شدت هیجان و استرس، عضلات صورت و دست و پاش میلرزه. میگفت «این اتفاقاتی که در تمرین میافتاد همون چیزیه که من در تئاتر به دنبالش بودم. جادو، ایثار، امری خارق العاده. چیزهایی که تماشاگارا قادر به انجامش نیستن. اعمالی که تنها با تمرینات طاقت فرسای طولانی مدت به وجود میآد و بالفعل میشه. تئاتری که تنها بدن بازیگر، واسطهٔ ارتباطی بین صحنه و تماشاگره.» به من میگفت دوست داره روی سقف راه بره یا روی دیوار حرکت کنه که سرآخر در اجرا همینطورهم شد. در اجرای عجایب المخلوقات به عنوان رهبر ارکستر به شکل وارونه از سقف، آویزان بود یا در حین بازی رولت روسی بر میز انتهای صحنه، عمودی میایستاد و خودکشی میکرد.
بهمن ۸۹. عجایب المخلوقات در جشنواره فجر به روی صحنه رفت. در اون سال، نمایش موفق شد جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران رو در بخش بین الملل بگیره و اجرای برگزیدهٔ اون سال بشه. بلافاصله مجید جوزانی مدیر وقت تماشاخانه ایرانشهر مارو با یه پیشنهاد عالی غافلگیر کرد. ۷۲ شب اجرا در تماشاخانهٔ شماره ۱، از ما خواست بلافاصله بعد از جشنواره کارمونو در ایرانشهر شروع کنیم. ده اجرا پیش از نوروز و ۶۰ اجرای باقی مانده رو بعد از ۱۵ فروردین ادامه بدیم.
بیست و یکم اسفند ماه، آخرین اجرای ما در سال ۸۹ بود. با همهٔ بازیگران تماس گرفتم و از اونا خواستم دوساعت زودتر از وقت گریم بیان تا راجع به تاریخ و شروع اجرا بعد از تعطیلات گپ بزنیم. مجید همیشه عادت داشت خودش دو ساعت پیش از اجرا بیاد و گوشهای تمرینات بدنیاش رو انجام بده. بالطبع به اون زنگ نزدم چون یقینا مثهمیشه سر وقت میاومد. اما همهٔ عوامل اون روز اومدن به غیر از مجید. باهاش تماس گرفتم. گفت «اگه زنگ زده بودی نمیرفتم، الانم بخوای برمی گردم.» گفتم مگه دوباره چیزی شده؟ گفت «نه برا همون ماجرای سرطان هر ماه باید یه آزمایشی بدم. دکترم توی تعطیلات نوروز نیست، میخوام خیالم واسه عید راحت باشه» اون موقع مجید دو سال بود که سرطان داشت و بعد از چند دوره شیمی درمانی سرطانش رفع شده بود، هر چند وقت یه بار تستی میداد تا از همه چی مطمئن باشه. بهش گفتم حتما بره. بعد از اجرا راجع به کار با هم حرف میزنیم. مجید بعد از اجرا بهم گفت تست دادم و سرطان دوباره برگشته.
من میدونستم که دورهٔ پیش مجید در طول شیمی درمانی هاش بدون اینکه کسی از بیماریش با خبر باشه، دو سال تمام به تنهایی با سرطان مبارزه کرد. دو سالی که با داروهای گرون قیمت، سرطان عقب کشیده بود و خودشو تو تن مجید مخفی کرده بود. اما حالا که احتیاج به پیوند داشت قضیه فرق میکرد. باید مبلغ هنگفتی رو هزینه میکرد و برای پیوند، احتیاج به یه روحیهٔ حسابی داشت. قطعا جایگزین کردن یه بازیگر دیگه در تعطیلات، مجید رو گوشه نشین و طرد میکرد. بلافاصله همهٔ تیم عجایب المخلوقاتو دور هم جمع کردم. همه با هم تصمیم گرفتیم حالا که نمایش تو فجر سر و صدا کرده، بهترین وقته که با اجرا نرفتن، نگاهها به سمت مجید جلب بشه. اینجوری راحتتر میتونستیم کمک مالی برای هزینهٔ درمانش جمع کنیم. این تصمیم برا مجیدم یه تعهد ایجاد میکرد که زودتر خوب بشه و ما با هم دیگه دوباره روی صحنه بریم.
گاهی پیش میآد که آدمها در این جور موارد به افسانه سازی رو میارن و در همه چیز اغراق میکنن. اما کل این روایت برای مجید اتفاق افتاده و من که ناظر گذشت این دو سال بودم، نشانههایی رو دیدم که باورم شده یه آدمایی، یه حوادثی، جایی باهم گره میخورن که تو هیچوقت در حالت عادی فکرشم نمیکنی. عین یه شبکه، عین یه پازل همه چی جوری کنار هم چیده میشه و طراحی میشه، که اگه هزارتا آدم متفکر، هزارتا فیلمنامه نویس، کنار هم بنشینن، نمیتونن به اون زیبایی حوادثرو سازماندهی کنن و جلو ببرن. از اصرار سر سختانهای که برای اومدن نفر نهم به جمع بازیگرا داشتم، از ارتباطی که بازیگرا با هیچ کس جز مجید نداشتن، از اون روزی که به مجید زنگ نزدم و اون رفت تست سرطان داد، از مهدی مظاهری که خودش مریضی صعب العلاجی رو پشت سر گذاشته بود و بخش زیادی از پول درمان مجید و پرداخت کرد، از اون زمانی که مجید میترسید بیاد سر تمرینمون، زمانی که میگفت عذاب وجدان میگیرم اگه وسط اجراها نتونم به خاطر بیماری همراهیتون کنم، از اون روزی که همهٔ بچهها با قرآن قسمش دادن که دوباره بیاد سر تمرین… همه این نشانهها بیخودی کنار هم قرار نگرفتن، زندگی پیچیدهتر از افسانه هاست.
بهار ۹۰. انگار همین دیروز بود، شبی که پزشک مجید در بیمارستان «پاسارگاد» بالای سرش اومد. در جواب مجید که پرسید پیوندم رو کی انجام میدید؟ لبخند تصنعی زد و از در بیرون رفت. تو راهروهای بیمارستان خودمو رسوندم به پزشک، ازش خواهش کردم راستشو بهم بگه. میخواستم بدونم واقعا وضعیت مجید چطوره؟ در عین ناباوری حرف پزشک منو شوکه کرد. گفت مجید حداکثر تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست. گفتم یعنی شما از درمان مجید قطع امید کردین؟ گفت علائم پزشکی میگن، متاسفانه اون یه مردهٔ متحرکه. گفتم به نظر میرسه حالش خوب باشه. گفت با داروهایی که بهش میزنیم اینجور به نظر میاد. گفتم یعنی هیچ کار دیگهای نمیشه کرد؟ گفت فقط دعا کنین.
اومدم تو اتاق مجید، برای رد گم کنی یه کم چرت و پرت گفتم. باید بهترین نمایش عمرمو رو بازی میکردم، باید به هر طریقی که شده بهش دروغ میگفتم. باید کاری میکردم که مجید از ماجرا بویی نبره. بعد لابلای حرفام ازش پرسیدم، کجای دنیا این پیوند مغز و استخوان و بهتر از همه جا انجام میدن؟ گفت فقط دو تا بانک خونی هست که علائم پیوند منو داره، یکی ش تو سوییسه و یکی هم تو آلمان که مجهز تره. ریسک کردم، بدون مقدمه بهش گفتم میخوای بری آلمان؟ گفت شوخیت گرفته؟ میدونی چند صد میلیون میشه؟ گفتم چند صد میلیون؟ گفت کمِ کم چهارصد، پونصد تا. گفتم حرف نزن! میخوای بری یا نه؟ گفت بیخیال رضا. همین پزشکم متخصص خیلی خوبیه.
از اتاق اومدم بیرون. زنگ زدم به فریبرز دارائی و ندا آل طیب. این دو تا فرشته هم سریعا خبرهایی رو تنظیم کردن و رو خبرگزاریها گذاشتن و از فردا اتاق بیمارستان پر شد از دسته گلهایی که مدیران فرهنگی و هنری برای کمک کردن به مجید به همراه چکهای میلیونی به اونجا میآوردن. اون روزها در دایرهٔ مدیران، عباس عظیمی و مجید سر سنگی بیشترین کمک هارو به مجید کردن. عباس عظیمی بخش مهمی از ساعتهای خارج از وقت اداری رو همراه با خانوادش وقف مجید میکرد. مردی که خالصانه دغدغهٔ برادری پیدا کرده بود. مجید سرسنگی هم اون روزها خانهٔ هنرمندان رو تبدیل کرد به خانهٔ مجید. جلسههای متعدد برای تشکیل خیریه، نمایشگاه عکس، اجرای پرفورمنس، سخنرانی هنرمندان مختلف در حوزههای سینما، تئاتر، تجسمی در حمایت از مجید. نمایشهای متعددی که گیشهٔ شبهایی از اجراهاشون رو برای هزینه درمان اختصاص میدادن. از هر طرف آن روزها کسی به وسع خودش قدمی برای مجید بر میداشت و کسانی پشت این هیاهوی بزرگ، سهم زیادی در برنامه ریزی و پیشبرد اتفاقات داشتن. مجتبی میر طهماسب، فروغ میر طهماسب، ابراهیم حسینی، نوید هدایتپور و همهٔ کسایی که شب و روزشون برای مجید بود. نه برای مجید، برای دل خودشون، برای اینکه آدمی لذت میبره، وقتی داره مهربانیه بیمنت میکنه. داره در دلش ضمانت سلامت میگیره. همه به نوعی داشتن با خود مرگ مبارزه میکردن. اونم یه مرگ بیرحم که فقط یه ماه به دوستای مجید فرصت داده بود.
پی گیریهای عظیمی و جلسات متعدد با برگزار کنندگان کنسرت در برج میلاد، پای اهالی موسیقی رو هم به این جریان باز کرد. رضا صادقی، محسن یگانه، بنیامین، بیهیچ چشم داشتی… برای مجید کنسرت خیریه گذاشتن. بخش زیادی از پول درمان مجید از فروش بلیطهای این کنسرت و کمکهای میلیونی خیرین جمع آوری شد. مجید بلافاصله به آلمان رفت. در مرحلهٔ پیوندکمک ناگهانی مهدی مظاهری بود، مردی که بخش زیادی از مبلغ رو بدون هیچ چشم داشتی در بزنگاه پیوند مجید به حسابش واریز کرد و بیشک سهم بزرگی در درمان مجید داشت.
وقتی بعد از شیمی درمانیهای متعدد پزشک مجید از او و خانوادش تعهد میگیره که با در صد کمی میتونه قول بده که مجید از عمل پیوند زنده بیرون بیاد و باید خودشون حاضر به قبول این ریسک باشن. مجید دوباره به من زنگ میزنه. بهش اطمینان میدم که کل اون ماجراها و همهٔ کسانی که به شکل ناگهانی در این چند ماهه وارد زندگی مجید شدن، نشانههایی هستند که اون قطعن از زیر پیوند سلامت بیرون میاد. مجید بعد از پشت سر گذاشتنِ چندین شیمی درمانی طولانی، با داروهایی کشنده که تمام سلولها ی انسان رو ضعیف میکنه، داروهایی که جان انسان را میگیره تا دوباره متولدش کنه، داروهایی که میخواد بدن مثیه ظرف خالی به مرحلهٔ پیوند برسه. مجید با ۷ درصد احتمال زنده موندن، میره تو اتاق عمل. باغبونش پیوند شمعدونی ایرانی رو میزنه. سه روز منتظر میمونه تا پیوند بگیره، تن بیجان مجید جوونه میزنه یا نه؟! مجید چند روز بعد از عمل تعریف میکنه، پزشک عبوسش که تا اون وقت ندیده بود، حتی یک لبخندم بزنه، تو راهروی بیمارستان بلند بلند میخندیده و فریاد میزده:، EIN wunder wunder معجزه، یه معجزه.
مجید بهرامی تبدیل به یک قهرمان ملی میشه. قهرمانی که دوییچه وله آلمان، بیبی سی و الجزیره و بسیاری از خبرگزاریهای معتبر جهان، بازتاب این موفقیتشو پوشش میدن. بازتابی که به دور از سوء استفادههای سیاسی، تبدیل میشه به یک جشن با شکوه انسانی. مجید که پیش از پیوند، همیشه الگوش در مبارزه با سرطان «لویی آرمسترانگ» بود، حالا خودش یه لویی ایرانی منحصر به فرد تبدیل شده بود. الگویی برای تک تک بیماران سرطانی و کسانی که در ناامیدی مطلق از بیماریهای صعب العلاج در انتظار مرگ بودن. اون روزها کمپینهای مختلفی در ستایش و تقدیر از مجید در جای جای دنیا برگزار میشد.
بهار ۹۱. مجید بعد از چندین ماه به تهران بر میگرده. پزشکش بعد از پیوند دیگه هیچ علائمی از بیماری، در بدن اون نمیبینه و مجوز تحقق آرزوی مجید و بهش میده. آرزوی دوباره به روی صحنه رفتن با نمایش عجایب المخلوقات. این آرزو در تماشاخانهٔ ایرانشهر تحقق پیدا میکنه و معجزه اتفاق میافته، مجید دوباره روی صحنه ایستاده. دوباره از دیوارها بالا میره، دوباره از سقفها آویزون میشه و انرژی سرشارش بازم سالن و پر میکنه، بازیگری که لذت از هنر رو تقدیم کامل جان و روحش به تماشاگر میدونه. بعد ناگهان سکوت میشه، مجید تبدیل میشه به یکی از بازیگران عجایب المخلوقات. از یه هیجان بزرگ، از یه موفقیت جهانی، از یه عالمه مصاحبه خلاص میشه. البته که خودشم دیگه خسته شده. ولی اینجا در ایران ناگهان نادیده گرفته میشه. تصور کنید قهرمانی رو که با مدال طلای المپیک به وطنش میره، از فلشهای عکاسان خارجی، چشماش قرمزه. وقتی به فرودگاه کشورش میرسه، میبینه اون جا، هیچ کس انتظارشو نمیکشه. مبارزی که در مرحلهٔ نهایی کسی رو شکست داده که سالها، قهرمان بلا منازع جهان بوده. شاید تنها چیزی که بهش نیاز داره این باشه که یکی دست بزاره رو شونهاش و بهش بگه «خسته نباشی مرد، تو بالاخره اون غولو شکست دادی». اما انگار همین که برگشته، همین که زنده برگشته، باز هم باید از همه تشکر کنه. باز هم باید کلاشو بالا بندازه و از همه ممنون باشه که لطف کردن و اونو به مسابقه فرستادن.
قهرمانی که از مبارزه با مرگ برگشته. مرگ که بزرگترین غوله و چغرترین مبارزه. به غیر از تعداد اندکی که به انگشتان یک دست هم نمیرسن و هوشمندانه ماجرای مجید و تبلیغ کردن. همه به زودی فراموش کردن اون با چه حریفی جنگیده بود. مجید میتونست و میتونه، سوژهٔ خیلی از مستندها باشه که هیچوقت ساخته نشدن. اون با روحیهٔ بینظیرش، میتونه و میتونست سفیر مبارزه با سرطان باشه، اون در سختترین مراحل درمانش، در اوج دردهای جسمانی لبخند میزنه و این بزرگترین درسیه که میتونه به ما بده. ما باید بفهمیم، یک جاهایی پروپاگاندا به نجات جان انسانهای زیادی میاد و اونجا اینجاست. مردی که با هفت درصد احتمال زنده موندن مرگ رو شکست میده.
اتفاقاتی که در این دو سال افتاد نباید تنها به شخص مجید ختم بشه. اون بهتر از هر کسی میدونه قدمی که آدما تو این مملکت براش برداشتن، هیچ جای دنیا به اون شکل همگانی برای یه نفر، اتفاق نمیفته. هیچ جای دنیا این همه آدم دور هم جمع نمیشن که در کنار یه بیمار با مرگ مقابله کنن. ما در طی این دو سال تونستیم با انسانهای زیادی که هدفشون کمک به بیماران سرطانیه مواجه بشیم. مردمی که نمیدونستن به چه طریقی ولی صادقانه میخواستن هرجوری شده به مجید کمک کنن. اگر موسسهای در حمایت از هنرمندانی که بیماریهای خاص دارن در مملکتمون دایر بشه دیگه لازم نیست اطرافیان هنرمند در چرخهٔ بروکراسیهای اداری گم بشن. تشکیل موسسهای که معتمد مردم باشه و دارای بار حقوقی موجه، جایی که آدمها با طیب خاطر بتونن ورودکنن. ما در این سال عزیزان بسیاری را از دست دادیم از سعدی افشار تا محمود استاد محمد و این آخریها داغ سینا نادری، فرزند جوان درام نویس شریفمان که از همه تلختر بود. به طور قطع اگر بنیاد یا موسسهای در حمایت از این عزیزان وجود داشت، هیچ گونه تعللی در روند درمانشان صورت نمیگرفت و در میان هزینههای سرسام آور سرطان غربت و تنهایی به سراغ عزیزانمان نمیآمد. شاید اگر پی گیریهای آشنایان و دوستان مجید نبود، هیچ وقت این پتانسیل بالقوهای که در مملکتمون هست بالفعل نمیشد. ماجرای مجید بهانه ایه برای اینکه ثابت کنیم ایران، مملو از انسانهای شریفیه که نمیتونن از رنجهای هم چشم پوشی کنن.
پاییز۹۲. مجید بعد از یک سال، دوباره به مسابقات توبینگن آلمان رفته. از طرف کشور ایران رفته، باز هم هیجان به سراغش اومده. باز هم دلش میخواد با تمام سلولای تنش با رقیب سر سختش، مبارزه کنه. میخواد برای ایران مبارزه کنه. مجید میگه این بار مثه دفعهٔ قبل نیست. خیلی راحتتر میتونه از پسش بر بیاد. فقط میخواد کسایی که دارن مسابقه رو میبینن اول براش دعا کنن، دوم حسابی تشویقش کنن و براش هورا بکشن. ۴۰ هزار یورو مبلغیه که آلمانیا برای روزهای رقابتش تو مسابقات در نظر گرفتن. خرج کردن این پول، برای یه قهرمان ملی، لطف زیادی نیست. ما باید بهش بگیم داریم پولِ دیدنِ مبارزه ت رو میدیم. بهت صدقه نمیدیم. ما میخوایم با مرگ خودمون مبارزه کنیم. داریم برای قهرمانمون، غرورمون، اعتقاداتمون هزینه میکنیم. به همت مکتب تهران و اتابک نادری هفت دی ماه به بهانه نمایشنامه خوانی مسعود کیمیایی همگی در سالن اصلی تئاتر شهر دور هم جمع میشیم تا به هم بگیم… «انسان دشواری وظیفه است».
مراسم نمایشنامه روز شنبه ۷ دی ماه در تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر برگزار میشود و قرار است جمع بزرگی از هنرمندان همراه با فوتبالیستها برای دریافت کمک به مجید بهرامی در این روز گردهم بیایند.