مهاجرانی در دانشگاه علامه طباطبایی:
توسعهیافتگی با تحجر جمع نمیشود/ به تحمل، مدارا و پذیرش یکدیگر نیاز داریم
سخنگوی دولت گفت: توسعهیافتگی با تحجر جمع نمیشود و حتماً به تحمل، مدارا و پذیرش دیگران نیاز دارد. به عبارت دیگر، باید آمادگی داشته باشیم تا با یکدیگر بنشینیم و گفتوگو کنیم.
به گزارش خبرنگار ایلنا، فاطمه مهاجرانی سخنگوی دولت با حضور در مراسم روز دانشجو در دانشگاه علامه طباطبایی عنوان کرد: بسیار خرسندم در دانشگاه بزرگ علامه طباطبایی خدمت دانشجویان مشغول هستیم، واقعیت این است که من ترجیح میدهم که به زبان معلمی خودم برگردم و بگویم که چرا ما به وفاق نیاز داریم. به همین دلایل که امروز در اینجا مطرح شد، ما به شدت به وفاق نیاز داریم تا بتوانیم همدیگر را بشنویم.
وی افزود: آقای دکتر خانکی، تئوریسین گفتوگو، استاد این دانشگاه هستند و ما واقعاً به گفتوگو نیاز داریم؛ چرا که گفتوگو از آگاهی نشأت میگیرد. دلبندان من، حتماً باید به حرفهای یکدیگر گوش دهیم. اینگونه نیست که بگوییم فقط یک جریان باید صحبت کند. وجود شما در اینجا نشاندهنده سیاسی بودن است و این امر کاملاً درست است، اما باید فضایی برای گفتوگو ایجاد کنیم.
سخنگوی دولت با بیان اینکه فضای گفتوگو فضایی است که در آن، هر کس باید در درون خود آرامش داشته باشد، گفت: امروز از هر چیزی بیشتر به وحدت درونی نیاز داریم. از این بابت، باید به نکتهای توجه کنیم؛ مجری این برنامه دانشگاهی بود و طبیعی است که دعوتنامهها بررسی و پذیرفته شدهاند. همچنین، ما میزبان دانشگاه هستیم و حجم زیادی از صحبتها مربوط به گروههای مختلف بود.
وی گفت: اگر ما معتقدیم که علوم انسانی، پیشران توسعه است، این بدان معناست که فرد عالم به علوم انسانی، خود فردی توسعهیافته است. توسعهیافتگی با تحجر جمع نمیشود و حتماً به تحمل، مدارا و پذیرش دیگران نیاز دارد. به عبارت دیگر، باید آمادگی داشته باشیم تا با یکدیگر بنشینیم و گفتوگو کنیم.
مهاجرانی با تاکید بر اینکه ما مخالف همدیگر نیستیم، خاطرنشان کرد: بچهها، شعار استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را ۴۵ سال است که با افتخار سر میدهیم و تمام ما برای این ایران ایستادهایم. فراموش نکنیم که ۱۶ آذر ۳۲، بعد از کودتای ننگین، همین انگلستان مانع از کارکرد دولت مصدق شد.
وی گفت: ما به وحدت درونی نیاز داریم و باید صدای یکدیگر را بشنویم. این نکتهای که میگویم برای من خاطره است و برای برخی از شماها قصه. در سال ۶۰، زمانی که شاید برخی از پدر و مادرهای شما در کف خیابانهای تهران بودند و به یکدیگر سنگ میزدند، یک آقای مسن با دستانی باز ایستاده بود و میگفت: «تو را خدا نزنید».