گفتوگوی اختصاصی ایلنا با «فرانک رودا»؛
انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ نخستین انقلاب موفقیتآمیز بود/ نمیتوان سوژه انقلابی را بهسادگی در چارچوب روابط تولید تعریف کرد/ شاهد پایان سوسیالدموکراسی در اروپا هستیم
انقلاب اکتبر نشان داد که مردم میتوانند قدرت را به دست گیرند و وسایل سازمانی مشخصی هم برای این امر وجود دارد. این امر همچنین نشان داد که مردم میتوانند در موضع قدرت باقی بمانند. انقلاب اکتبر گرچه به عدم انجامید، اما توانست تجربه پایایی و دوام را پیش بکشد.
چپ مدرن امروزه چهرههای نامآشنایی دارد، از «اسلاوی ژیژک» گرفته تا «جورجو آگامبن»، «مایکل هارت»، «آنتونیو نگری» و «جودیت باتلر». پروفسور «فرانک رودا» از چهرههای نسبتا جدید چپ رادیکال در اروپا است. وی دکتری فلسفه خود را در سال ۲۰۰۸ با رسالهاش درباره «فلسفه حق هگل» گرفت و از آن زمان بهخوبی توانسته خود را بدل به یکی از متفکران تاثیرگذار این عصر کند. او اکنون در دانشگاه دوندی در اسکاتلند مشغول به تدریس است و تاکنون چندین اثر نیز به رشته تحریر درآورده که از میان آنها میتوان به «برانداختن آزادی»، «خوانش مارکس» و «ایدهآلیسم بدون ایده آلیسم» اشاره کرد.
فرانک رودا به مناسبت صد و یکمین سالگرد انقلاب اکتبر با ایلنا به گفتوگو نشست که شرح آن از نظر میگذرد.
فرانک رودا در رابطه با نقش انقلاب اکتبر و میراث آن در عصر سلطه سرمایهداری گفت: پاسخ به این پرسش همزمان هم دشوار است و هم آسان. دشوار از آن رو که اگر نگاهی به واکنشها نسبت به این انقلاب بیندازید درخواهید یافت که عدهای صد و یکمین سالگرد این انقلاب را با حفظ نوعی فاصله جشن میگیرند، گویی تولد پیرمردی است در حال موت. بسیاری چنان از این انقلاب انتقاد میکنند که گویی این رویداد چندان ارتباطی با آنها ندارد. این دست تجلیلها نشان داد که فاصلهگیری از این رویداد تاریخی چه تاثیری دارد. بنابراین شیوه واکنش مردم به وضعیت ۱۹۱۷ نشان داد که به گمان آنها این رویداد تفاوتی اساسی با جهان امروزهمان دارد و نمیتوان ارتباطی میان این دو ایجاد کرد. این شکل منفی و بیطرفانه به اکتبر ۱۹۱۷ است.
نوع مثبتی از واکنش نیز در کار است که توضیحش هم دشوار بوده و هم آسان. مهم نیست فرد تا چه اندازه محافظهکار یا ارتجاعی باشد، اما انکار نمیتوان کرد که انقلاب ۱۹۱۷ نخستین انقلاب موفقیتآمیز بود. پس از کمون پاریس، این نخستینباری بود که شاهد تلاش برای شکل دادن به نوعی حکومت کارگران یا خودمختاری براساس آرمانهای برابر بودیم. این انقلاب پرسشی را مطرح کرد که مردم پیشتر چندان از آن آگاهی نداشتند؛ اینکه چنانچه میخواهید خود را بهشکلی مستقل و بر اساس برابری تعین بخشید، هستند کسانی که با این اقدام شما مخالفت میکنند و تلاش خواهند کرد که معدومتان کنند! این درست همان اتفاقی است که در کمون پاریس افتاد. بنابراین در ۱۹۱۷ دیگر مشکل این نبود که مردم چگونه میتوانند خود را سازماندهی کنند، بلکه مشکل اصلی این بود که در برابر کسانی که میخواهند به این خاطر نابودتان کنند چه باید کرد. به گمان من، این پرسشی بنیادین و سازنده بود که برای نخستینبار طی انقلاب اکتبر به آن پاسخ داده شد. در این دوران بود که «ولادیمیر لنین» بر نقش رهاییبخش حزب انقلابی انگشت گذارد. او زمانی گفت که انقلاب اکتبر یک روز بیشتر از کمون پاریس دوام آورد و از آن به بعد، در سالهای پس از ۱۹۱۷، مساله پایایی یا مدت زمان دوام بدل به مسئلهای سیاسی شد. این انقلاب نشان داد که مردم میتوانند قدرت را به دست گیرند و وسایل سازمانی مشخصی هم برای این امر وجود دارد. این امر همچنین نشان داد که مردم میتوانند در موضع قدرت باقی بمانند. انقلاب اکتبر گرچه به عدم انجامید، اما توانست تجربه پایایی و دوام را پیش بکشد.
این فیلسوف برجسته آلمانی، با اشاره به وضعیت امروز بازار و سرمایهداری جهانی، در پاسخ به اینکه ایده تغییر در چنان چارچوبی چه معنایی دارد، گفت: اجازه دهید پیش از پاسخ به این پرسش گریز کوتاهی بزنیم. یکی از مشکلاتی که در مقوله دگرگونی و تغییر وجود دارد این است که ممکن است این امر به تحول مدام بینجامد و تحول مدام نیز میتواند به عدم تغییر ختم شود! این درست همان چیزی است که در عرصه اقتصاد امروزه با آن مواجهایم. مسئله اصلی اینجاست که چگونه تغییر یا امر بدیع میتواند به چیزی ختم شود که در عین حال ایستا باشد، چیزی که اصول جدیدی را پیش بکشد، اما اصولی که از دل آنها بتوان چارچوبی را به دست آورد.
شکی نیست که انقلاب اکتبر شکست خورد! نمیتوان از این قضیه گریخت. در عین حال باید این بازیها را کنار گذاشت که اگر مثلا «لئو تروتسکی» از شر استالین خلاص میشد اوضاع میتوانست بهبود یابد. همین منطق را میتوان در مورد این حرف مضحک هم به کار برد که لنین پیش از ۱۹۱۷ آدم خوبی بود و بعد از رسیدن به قدرت ناگهان سویه خبیث خود را نشان داد! «اسلاوی ژیژک» بارها به این نکته اشاره کرده است.
در معنای اقتصادی، لنین متاخر دو موضع مستقیم داشت. اولی را میتوان در متن او با عنوان «در باب صعود به کوهی مرتفع» یافت. در این متن او وضعیت چند نفر را توصیف میکند که در تلاش هستند از کوهی افراشته بالا بروند و عدهای هم از پای آن نظارهشان میکنند و بهشان میخندند، چراکه کوه هیچ مسیر پاکوبشدهای ندارد و صعودکنندگان بارها شکست میخورند. لنین استدلال میکند که ایده انقلاب یعنی همین؛ شکست میخورید و بار دیگر تلاش میکنید تا بهتر شکست بخورید. لنین استدلال میکند که آنها بهشکلی بیسابقه در تاریخ شکست خوردهاند و اکنون نیز کار به جایی رسیده که بحث ارائه سرمایهداری بار دیگر مطرح شده است. لنین استدلال میکند که دلیل این امر مشکلات اقتصادی است و عامل این مشکلات نیز این است که آنان هنوز نتوانستهاند سرمایهداری را از شیوه زیست و تفکر دهقانان بیرون برانند. پرسشی که لنین مطرح کرد این بود که خب اکنون چه باید کرد؟ باید شکست را پذیرفت، باید پذیرفت که هیچ برنامه مشخصی در کار نیست و بنابراین باید دوباره و دوباره تلاش کرد!
نویسنده کتاب «ایدهآلیسم بدون ایدهآلیسم» در ادامه گفت: متن دیگری نیز از لنین در کار است که باید به آن توجه بسیار کرد. لنین در یکی از نوشتههای خود به مساله «رقابت» میپردازد و استدلال میکند که باید در روسیه بار دیگر رقابت را به راه انداخت. ممکن است عجیب به نظر آید که لنین از مفهوم رقابت حمایت کند، اما او چنین استدلال میکند که اصولا سرمایهداری علاقهای به رقابت ندارد. تمام آنچه سرمایهداری میخواهد انحصار است و لاغیر! اگر شخصی ثروتمند باشد دوست ندارد کس دیگری با او رقابت کند. بنابراین اینکه سرمایهداران میگویند در پی رقابت هستند سراسر یاوه است! در حقیقت، تمام آنچه سرمایهداران میخواهند ظاهری از رقابت است تا از این طریق بتوانند انحصار را بازتولید کنند. بنابراین بحث لنین اساسا در برابر این رقابت ظاهری قرار میگیرد و در عوض از رقابت حقیقی برای سامان دادن به اقتصاد و تولید حمایت میکند.
لنین بهخوبی این قضیه را دریافت که یکی از مشکلاتی که در آن زمان با آن مواجه بودند مالکیت خصوصی دانش بود. این مالکیت یکی از ویژگیهای بورژوازی بود. تازه این مالکیت را نمیتوان از آنها گرفت، چراکه در حقیقت در ذهن آنها نهفته است. بنابراین لنین استدلال میکند که، دست کم برای مدتی، باید بورژوازی را در فرآیند تولید ادغام کرد تا از فروپاشی اقتصاد جلوگیری کرد. بنابراین آدمی باید با کسانی همکاری کند که در پی استقرار نظم کهن هستند. لنین میگوید که باید سازوکاری را مهیا کرد که اگر کسی حتی از حزب حاکم نیز تصور بهتری برای اداره امور دارد بتواند پا جلو بگذارد! این عملگرایی ناب لنین است. البته سیاست اقتصادی نوین حزب کمونیست فاجعهای تمامعیار بود، اما به گمان من این سخن لنین با این سیاست متفاوت است. دلیل هم این است که این سیاست از بالا اعمال نمیشود و سراسر سپهر تولید را در بر میگیرد. این ایده البته هیچگاه بهطور کامل اعمال نشد، اما نشانهای بود از اینکه نوعی جدید از اقتصاد میتواند چنین ارزشهایی در عرصه تولید داشته باشد.
البته این با ایده لنین مبنی بر «جامعه بهمثابه اداره» متفاوت است. تفاوتش در چیست؟ لنین معتقد بود که روسیه کشوری است منزوی. در اینجا مشکلات بسیاری مطرح بود؛ دشمنان سرمایهدار که به سوی مرزهای کشور حمله کرده بودند، اعلام خودمختاری از سوی برخی مناطق و در نتیجه نبود مواد غذایی. نکته اینجاست که دانش سازماندهی به نیازهای مردم نیز در مالکیت خصوصی مردمان تحصیلکرده آن دوران، یعنی همان بورژوازی، قرار داشت. آنچه قضیه را بدتر میکرد این بود که دانش آموزش نیز در اختیار بورژواز بود، طبقهای که بسیاری از معلمان جزئی از آن بودند. بنابراین از سال ۱۹۲۰، لنین ایده اصلی خود را به «جامعه بهمثابه مدرسه» تغییر میدهد. این بسیار جالبتوجه است. دلیلش هم این است که در فرآیند یادگیری شما عملاً شاهد انقلابی فرهنگی هستید، یعنی تغییر نگاه غیرالفبایی به بینشی مبتنی بر زبان و الفبا. اینجا بار دیگر مفهوم رقابت سر بر میآورد. لنین موضع دانای کل را اختیار نکرده بود. به عقیده او، اگر کسی تصوری ملموس برای حل مشکلات در اختیار داشت باید باقی به حرفش گوش میکردند. بنابراین ایده او چیزی بود شبیه تولید آزمایشی و خودآموخته.
استاد فلسفه دانشگاه دوندی اسکاتلند در پاسخ به اینکه در جهانی که تنها نگاهی نوستالژیک به مفاهیمی چون انقلاب اکتبر دارد باید چه برنامهای را در پیش گرفت، گفت: یکی از چیزهایی که باید انجام گیرد تکرار این ایده لنین است، یعنی اینکه چپ هیچ ایدهای از وضعیت پیش رو در دست ندارد. باید یاوههای مضحکی چون «زمان ما فرا خواهد رسید» را کنار بگذاریم! ژیژک بارها اشاره کرده که بولشویکها ۱۰۰ سال فرصت داشتند و در نهایت هم هیچ اتفاقی نیفتاد. بنابراین به نظر من، یکی از کارهایی که باید کرد پذیرفتن فقدان دانش درباره اقدام بعدی است. تفکر بر مبنای این نادانش یکی از مهمترین وظایف ما در جهان امروز است. آدمی باید از باور به اینکه روشهای کهن همچنان کارکرد دارند، دست بردارد. البته چیزهایی هم هست که ما میدانیم؛ مثلا اینکه چه چیزهایی به کار نمیآیند و این هم خود موهبت بزرگی است. بدین ترتیب، میتوان نگاهی دقیق به وقایع اکتبر ۱۹۱۷، وقایع چین و کمون پاریس انداخت. میتوان بسیار از این رخدادها آموخت. در کوتاهمدت، یکی دیگر از معانی این قضیه استفاده از وسایل مشخص سازماندهی است. برای مثال، اگر بیاموزیم که چگونه یک سازمان رهاییبخش شکل دیوانسالاری دولتی را به خود میگیرد، میتوان وضعیت فعلی سرمایهداری را درک کرد. نکته دیگری که نباید از نظر دور بماند این است که قدرتمندان نیز عموما هیچ ایدهای برای بهبود اوضاع ندارند! این کاملا واضح است! امروزه ما بیش از همیشه وارد عرصه امور وقیح میشویم و بنابراین باید همهچیز را بسیار جدی بگیریم.
وی ادامه داد: امروزه در اروپا شاهد ناپدید شدن تماموکمال سوسیالدموکراسی هستیم. فیگورهایی چون «امانوئل ماکرون»، رئیسجمهوری فرانسه، همهجا را فرا گرفتهاند. گفتن این قضیه بسیار دردآور است، اما حتی چهبسا باید بهخاطر کسانی چون ماکرون خوشحال هم باشیم. امثال او درست سویه دیگر افردی چون «سیلویو برلوسکونی»، نخستوزیر اسبق ایتالیا، هستند. این درست همان چیزی است که «میشل فوکو» آن را «امر گروتسک» در سیاست مینامید. گروتسک در سیاست اساسا فیگوری است وقیح که دیگر بر وقاحت خود حجاب نمیاندازد. بنابراین یکی از مهمترین وظایف امروزه ما نقد ایدئولوژی است، چراکه اگر بر فرض سیاستمداری مدام بر وقاحتش تاکید کند، دیگر نمیتوان او را متهم به دروغگویی کرد. برلوسکونی را در نظر بگیرید. به عقیده من، او یکی از نخستین فیگورهای گروتسک در سیاست اروپا است. او در حقیقت بیشترین رای خود را به این خاطر به دست آورد که به مردم گفت میتواند مشکل انباشت زباله در جنوب کشور را حل کند. دلیل دیگر محبوبیت او هم این بود که آشکارا از ارتباطش با مافیا پرده برداشت. شما دیگر نمیتوانید چنین آدمی را بهخاطر ارتباط با مافیا نقد کنید. به یک معنا، همین منطق هم در مورد «دونالد ترامپ»، رئیسجمهوری آمریکا، صادق است. مردم همچنان تلاش دارند ترامپ را بهخاطر دروغگویی یا دادن اطلاعات غلط در مظان اتهام قرار دهند. این اشتباه است! آنچه ترامپ آن را تایید کرد نزاع طبقاتی بود و نکته اینجاست که او خود را برنده این نزاع معرفی کرد. حالا هم میبینیم که فردی سراسر راستگرا به سود مردم کار میکند! برخی مردم هم از این قضیه خوششان میآید. تا زمانی که نتوان علت این وضعیت را توضیح داد، هیچ نمیتوان کرد! بنابراین باید روی این مسئله انگشت گذارد.
این فیلسوف پرآوازه در رابطه با درسهای انقلاب اکتبر در زمانه خیزش ملیگرایی و راستگرایی افراطی گفت: شاید بد نباشد گریزی بزنیم به آنچه «آلن بدیو» فیلسوف فرانسوی، آن را «دیالکتیک بیانی لنین» مینامید. لنین استدلال کرد که جمعیتی از مردم به تودهها تقسیم میشوند و این تودهها نیز به طبقات. احزاب این طبقات را سازماندهی میکنند و خود احزاب را نیز رهبران به پیش میبرند. شاید آنچه امروزه باید بر آن تاکید کنیم نیاز به رهبری سیاسی است. معنای این حرف چیست؟ شاید عجیب باشد که یک آلمانی چنین حرفی بزند، اما باید بگویم کسی چون هیتلر رهبری سیاسی نبود. رهبر سیاسی یعنی فیگوری که بتوان به آن مراجعه کرد و بهنوعی باعث اتحاد دیدگاههای بسیار گوناگون توده شود و در نتیجه بتواند تمام رؤیاهای فردی را طرحریزی و سپس آن را در میان مردم بازتاب دهد. این فرد باعث میشود مردم دست به کارهایی بزنند که هیچگاه گمان نمیکردند از پسش برآیند. البته این به معنای تن دادن به پوپولیسم نیست. پوپولیسم یعنی بهطور مستقیم توده را مورد خطاب قرار دادن، نه بازتاب کردن طرحها. منظور من ایجاد دیدگاهی نوین است. بهنوعی، «برنی سندرز»، سناتور آمریکایی، تا حدی به این ایده نزدیک است.
نویسنده کتاب «خوانش مارکس» با اشاره به تغییراتی که سوژه انقلابی از اکتبر ۱۹۱۷ تاکنون از سر گذرانده گفت: تعریف کلاسیک از سوژه یا عامل انقلاب محل بحث و جدل است. برخی این عامل را پرولتاریا میدانند و برخی طبقه کارگر. برخی معتقدند که تفاوت چندانی میان پرولتاریا و طبقه کارگر وجود ندارد. به این معنا، هر کسی را که جایی استخدام باشد میتوان کارگر نامید. برخی نیز معتقدند که طبقه کارگر، برای آنکه بدل به پرولتاریا شود، باید نوعی آگاهی کسب کند. مشکل برداشت نخست از ایده عامل انقلابی این است که در صورت عمل به این برداشت ممکن است سوژه موردنظر را کاملا گم کنید. این امر در عصر دیجیتال فعلی که تولید شکلهای بسیار گوناگونتری به خود گرفته اهمیت بسیاری دارد.
فرانک رودا در ادامه گفت: کارل مارکس در کتاب «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» اشاره میکند که پرولتاریا درست نفی آن چیزی است که بورژوازی آن را ویژگی انسان بودن میداند. به این معنا، دومین گروه از مارکسیستها پرولتاریا را کسی میداند که بیش از باقی نفی شده و در نتیجه نباید او را با اقشار کمدرآمد اشتباه گرفت. این نتیجهگیری خلاصه دستنوشتههای ۱۸۴۴ مارکس است. به همین خاطر است که فیلسوفانی چون بدیو پناهجویان را پرولتاریا یا سوژه انقلابی بالقوه میدانند. دلیل چنین برداشتی این است که این پناهجویان مطرودان نظام جهانی هستند. در این معنا، بحران پناهجویان میتواند مشکلی رهاییبخش باشد. اما اگر برای مواجهه با این مشکل به سراغ سیاست گشودن مرزها برویم، در انتخابات بعدی قدرت را به راست افراطی واگذار کردهایم. در رابطه با بحران پناهجویان باید گفت که هیچکس نمیدانست باید چه کند و بنابراین همه کوشیدند نسبت به آن بیتوجه باشند. این درست همان مشکلی بود که اروپا پس از جنگ جهانی دوم با آن مواجه بود. این همان چیزی بود که «هانا آرنت»، فیلسوف آلمانی، آن را «مردمانی بیرون از مشروعیت» نامید. ضعف آرنت در این بود که نتوانست راهحلی سیاسی را برای این مشکل متصور شود و این درست همان کاری است بدیو تلاش دارد انجام دهد. بحثی که ژیژک با بدیو در این رابطه داشت همان ادامه مشکل تعریف سوژه انقلابی است. اما اصل قضیه این است که هم ژیژک و هم بدیو از یک چیز حرف میزنند؛ اینکه پناهجویان ما را وا داشتند تا درباره ماهیت سوژه سیاسی تفکر کنیم. این پرسشی است بسیار مهم و گاه بهترین کار درک پرسش است! در این معنا، نمیتوان عامل انقلابی را بهسادگی در چارچوب روابط تولید تعریف کرد.
گفتوگو از: کامران برادران