زیاد از حد خودمان را جدی گرفتهایم/ما در ایران، برای تاریخ نوشتهایم نه برای مردم
اگر شاخکهای عاطفی نویسنده نسبت به پیرامونش حساس باشد و بتواند از خودش، نیازهایش و درگیریهای شخصیاش دل بکند، حساسیتش نسبت به محیط در اثر او بازتاب پیدا میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا؛ ادبیات داستانی به ویژه در دوره معاصر سعی داشته جدا از بعد سرگرمی، خواننده را با مسائل و موضوعات روز اجتماعی و سیاسی نیز درگیر کند. به دلیل همین حس الزام نویسنده برای بیان نقد و اعتراض هم هست که ادبیات معمولا و حتی همیشه با عرصه قدرت و سیاستمداران اصطکاک داشته است. اصولا ادبیات و آثار ادبی همواره از رویدادهای سیاسی و اجتماعی تاثیر گرفتهاند و موضوعات و محتوایی که در داستان و رمان روایت میشوند، تصویری از تغییرات مهم در جامعه هستند.
حسین نوشآذر (نویسنده) در گفتوگو با خبرگزاری کار ایران (ایلنا) به سوالاتی درباره جایگاه ادبیات داستانی به اصطلاح معترض در کنار رمانهای سرگرمکننده، کارکرد ادبیات داستانی در دنیای پر از خشونت و جنگ و تاثیر تجربهگرایی بر ادبیات داستانی انتقادی پاسخ داده است.
مشروح این گفتوگو را در زیر میخوانید:
با خواندن برخی آثار داستانی خواننده احساس میکند هدف اصلی نویسنده؛ نقد و اعتراض نسبت به جهان بحرانزده پیشروی جامعه انسانیست. اساسا این نوع نگاه در ادبیات داستانی میتواند نوعی الزام ادبی باشد؟
الزام اگر درونی باشد، اثر را سرشار و پرمحتوا و دلنشین میکند اما اگر از بیرون به نویسنده یا هنرمند تحمیل شود، اثر را به یک امر شعاری و تبلیغی فرومیکاهد. ما به عنوان شهروندان جهان یک وظیفه انسانی داریم در برابر طبیعت، همنوعان و حیوانات. آیا میتوان گفت حساب هنرمند یا نویسنده به اعتبار هنر یا نوشتهاش از حساب شهروندان جهان جداست؟ ماجرای «گورخوابها» در گورستان نصیرآباد در شهرستان شهریار را به خاطر داریم. آیا میتوانیم نسبت به پدیده گورخوابی بیاعتنا باشیم؟ اصغر فرهادی، سینماگر برجسته کشورمان بر چه اساسی نامه سرگشادهای به رئیسجمهور ایران نوشت؟ از روی یک الزام انسانی و درونی به عنوان یکی از شهروندان جهان یا از روی یک اقتضای زیباشناسی و به اعتبار آنکه سینماگر شناخته شدهایست؟ در همبن خبرگزاری ایلنا خبرهایی میخوانم درباره حقوق کارگران که پرداخت نشده. من از خودم میپرسم چگونه میتوان شش ماه بدون حقوق زندگی کرد؟ این سرآغاز یک ماجراست. حتماً هم نباید در ایران اتفاق بیفتد. اگر شاخکهای عاطفی نویسنده نسبت به پیرامونش حساس باشد و بتواند از خودش، نیازهایش و درگیریهای شخصیاش دل بکند، حساسیتش نسبت به محیط در اثر او بازتاب پیدا میکند. مشکل بزرگ به گمان من این است که ما زیاد از حد خودمان را جدی گرفتهایم. نباید خیال کنیم که کار خیلی مهمی انجام میدهیم و زیباتر و رعناتر و بهتر از ما در جهان نیست. هرکس به این شکل فکر کند، به زودی به کاریکاتور خودش تبدیل میشود: یک کله گنده روی یک تنه نحیف.
واقعا ادبیات، داستان و رمان در جهانی که این حجم از خشونت و رفتارهای غیر انسانی را شاهد هستیم به جز فراغ خاطر لحظهای فردی و شخصی چه کارکرد دیگری میتواند و باید داشته باشد؟ و اگر هیچ الزامی در این هدفیابی نباشد و کارکرد آن میتواند به سرگرمی و فراغت منحصر باشد چرا تا این اندازه ادبیات نسبت به اتفاقات روز کنشمند عمل میکند؟ چرا سیاست و سیاستمداران ادبیات را دشمن سرسخت خود میدانند؟
ادبیات سرگرمکننده فقط یکی از شاخههای متعدد ادبی در جهان است. ادبیات اعترافی که معمولاً به قصد پالایش درون نوشته میشود، شاخه دیگری. ادبیات متعالی که در زبان اتفاق میافتد و دغدغه انسان را دارد، شاخه سومی. چند روز پیش صد و پنجاهمین سالگرد انتشار «جنایت و مکافات» داستایوفسکی بود. او نشان میدهد که گاهی انسان با وجود آنکه بیگناه است، برای رهایی یافتن از احساس گناه و عذاب وجدان تن به مجازات میدهد. به او پیراهن سفید پوشاندند و در میدان سیومینهور پای چوبه دار بردندش، اما او از خودش در آن لحظه چیزی نمیگوید. ما او را در پیراهن سفید میبینیم اما از رنج و اضطرابش آگاه نیستیم. برای اینکه بتوانیم، داستانی خواندنی تعریف کنیم، میبایست در وهله اول از آن چوبه دار فاصله بگیریم. این فاصله را گاهی برخی سیاستمداران اقتدارگرا برنمیتابند. به تو پیراهن سفید میپوشانند و چوبه دار را هم مقابل دیدگانت قرار میدهند. قلم که به دست بگیری، از هول، فقط خودت را میبینی. طبعاً اثری که به این شکل پدید آمده باشد، یعنی یکسر از هول و ولای «من» بگوید خواندن ندارد. ما البته یک مشکل دیگر هم داریم: در مجموع نتوانستیم ادبیات عامپسند را با ادبیات متعالی بیامیزیم. این مشکل در غرب وجود ندارد. علتش هم اقتصاد نشر است و نه الزاماً تواناییهای نویسنده. ما در ایران نویسندگان بسیار خوبی داریم. اگر به معاهده برن بپیوندیم، این استعدادها در خدمت اقتصاد نشر قرار میگیرند و در آینده نه چندان دور از ابعاد بحران کاسته میشود.
در ایران خودمان ادبیات از پیش از پهلوی هرجا که با حکومت درمیافتاد و تنه به تنهٔ قدرت میزد قدرت خود را به رخ میکشید و حاکمیت جز به زندان انداختن و سانسور درمانی برای خشکاندن و بیاثر کردن آن نمیدیدند. برخوردهایی که با نویسندگان و شاعران حزب توده یا دیگر گروههای منتقد در آن سالها شد مانند سابقه زندانی کردن اهل قلم از دولتآبادی و علوی و درویشیان و.... به ادبیات مشی چریکی داد و این مشی تا امروز هم ادامه یافته به نوعی تردید و شکنجه به ادبیات از آن ایام تا امروز اعتبار داده است. این فرآیند آیا درحال اضافه شدن به ذات و ماهیت ادبیات هست یا خیر؟
یعنی ادبیات معاصر ایران برانداز است؟ گمان نمیکنم. تازه در سالهای قبل از انقلاب هم برانداز نبود. اصلاً کسی به خواب هم نمیدید که بتواند حکومت پهلوی دوم را ساقط کند. این را من خودم به خوبی به خاطر دارم. اما آن شور و شرها هم به زودی فروخوابید. اعتباری اگر وجود دارد به خاطر قدرت قلم نویسندگان آن دوره است. عباس حکیم نویسنده شناختهشدهای نیست. اما کتاب «عیسی میآید» ش یک اثر برجسته است. در صد سال داستاننویسی عابدینی که تورق کنیم، در هر صفحه نشانی از آن دوره شکوفایی را میبینیم. بعد از یک دوره شکوفایی، معمولاً یک دوره انحطاط از راه میرسد. سهم اینترنت، وبلاگنویسی و شبکههای اجتماعی کم نیست. همه جای دنیا چنین است. در متروهای پاریس کتاب از دست مردم نمیافتاد. الان اغلب به صفحه موبایلشان چشم دوختهاند. من هم همینطورم. وقتی کتاب دست میگیرم، مثل دوچرخهسواری هستم که خیال میکند دوچرخهسواری را فراموش کرده. روی موبایلم کتاب میخوانم. در دوران انحطاط، طبعاً نمیتوان انتظار دستاورد مهمی را داشت. مهمترین دستاورد بقاست و امید رسیدن به دوره شکوفایی بعدی. بسیاری از زندگیها و استعدادها هم ممکن است تلف شوند که البته مهم نیست. در هر سطر تاریخ تمدن، هزاران نفر میمیرند و هزاران اثر هم نانوشته میمانند. اما بالاخره کسی از راه میرسد و آن تکخال به یاد ماندنی را پدید میآورد. ما در ایران، برای تاریخ نوشتهایم نه برای مردم. در این هم باید تجدیدنظر کرد.
بررسی ماهیت رمان؛ شعر و نمایشنامه در حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتری نشان میدهد که این هنر تمایل داشته بیش از پیش فریادگر و معترض باشد. این موضوع در کشورهای آمریکای لاتین؛ کمونیستی مانند شوری سابق و لهستان و غیره به وضوح دیده میشود تا آنجا که تنها صدای ادبیات جدی که از این کشورها به گوش میرسد ادبیات معترض و مبارز است. در این میان گرچه ادبیات کشورهای آمریکایی و اروپایی در این سالها رشد جدی داشته اما به تدریج دیده شده که این نوع از ادبیات هم به سراغ واکاوی شکافها؛ آسیبها و ظلمهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی پیش میرود. گویا وجه دیگر ادبیات کاملا در سایه قرار گرفته. شما به این موضوع چه نگاهی دارید؟
صادقانه میگویم که وجه دیگری برای ادبیات سراغ ندارم. رمانهای ساموئل بکت را در نظر بگیریم: مولوی، مالونه میمیرد و نامناپذیر. بکت اگر در جنگ جهانی دوم در دیوانهخانهای در جنوب فرانسه کار نمیکرد، این رمانها را نمیتوانست از کار دربیاورد. آیا میتوانیم بگوییم بکت نسبت به موضوعات اجتماعی یا سیاسی بیتفاوت است؟ نمایش «پایان بازی» پاسخیست به رقابت هستهای دو قدرت بزرگ جهانی در جنگ سرد. تفاوت ادبیات با سیاست این است: نویسنده ذاتاً بدبین است و منتقد و ناراضی و احساس بیپناهی و درماندگی میکند. سیاستمدار از روی اجبار خوشبین است و عملگرا و احساس میکند که میتواند چیزی را تغییر دهد. دوران رئالیسم سوسیالیستی مدتهاست که سپری شده. در ایران هم نمونه موفقی از این شاخه از ادبیات سراغ نداریم. تسویه حسابی وجود دارد با یک خصلت محفلی، با نویسندگان چپگرا در قبل از انقلاب. این ملاک هیچ چیز نیست. یک بحث کاملاً انحرافی و به نظر من بیهوده است، چون مبنا و اساساش واقعی نیست. ذهنیست. در ضمن اگر به یک آدم زنده و گردنکلفت سنگ بزنی، دخلت را میآورد. اما به مرده راحت میتوان سنگ انداخت. حتی در سنگ انداختن هم باید جوانمرد بود. این را فرهنگ عیاری به ما میآموزد.
به اعتقاد شما آیا ادبیات امروز ایران به خصوص در ۴۰ سال اخیر چه اندازه به این شرایط نزدیک شده یا دلیلی برای رسیدن به این شرایط نداشته است؟
ادبیات ایران اصولاً اجتماعیست و مثل هنر ما و سبک زندگی ما اخلاقگراست. دستاورد جنگ اصفهان این بود که ادبیات ما را درونگرا کرد و شعارها را از آن زدود و ما را متوجه زیباشناسی اثر کرد و به دستگاه نقد ادبی هم قوت داد. در این سالها اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردهایم و زبان و بیان ایرانیتر و ملیتری پیدا کردهایم. الان واقعاً دشوار میتوان گفت فلان رمان بر گرته فلان اثر نویسنده غربی یا آمریکای لاتین نوشته شده. در سینما و در هنرهای تجسمی هم به همین شکل میتوانیم ردی از استقلال فکری را پی بگیریم. این قدم اول است. من یک بار دیگر تأکید میکنم: با بهبود اقتصاد نشر و پیوستن ایران به معاهده برن و به رسمیت شناختن حق تکثیر بسیاری از مشکلاتی که الان بحرانی جلوه میکنند از بین میروند.
اساسا آیا نویسنده با تکیه بر بعد تجربهگرا بهتر میتواند در حوزه ادبیات انتقادی قلم بزند یا با تیکه بر مولفههای آوانگارد؟ دید آوانگارد چه اندازه در این مسیر لازم است؟ البته میتوان گفت تجربهگرابودن جزئی از آوانگاردبودن است؛ یعنی زیرمجموعهٔ آن حساب میشود. اما واقعا جایگاه تجربه در روایت داستانی کجاست؟
واقعاً به اصالت تجربه اعتقاد دارم. تجربه به تخیل جهت میدهد. ما در خلا زندگی نمیکنیم. در یک جهان کاملاً واقعی و متأسفانه خونآلود زندگی میکنیم. من چطور میتوانم یک خانواده سوری را ببینم که در پاریس در یک کیوسک تلفن خوابیدهاند و بیتفاوت بمانم؟ اما به این معنی نیست که در اثر عین این واقعه را نقل کنم. اثر مابهازای بیرونی دارد. من کتابی را سراغ ندارم که فقط با تکیه بر ذهن نوشته شده باشد. اما طبعاً داستاننویسی با گزارشنویسی و اعلامیهنویسی فرق دارد. مشکل دوران ما این است که خشونت وقایع روزانه بر هنر و ادبیات غلبه کرده. امر زیبا نمیتواند این حد از خشونت و خباثت را تحمل کند. پناه آوردن به دنیای ذهنی اما راه به جایی نمیبرد.