خبرگزاری کار ایران

یادداشت علیرضا نادری بر موقعیت امروزِ هنرهای نمایشی؛

جدا افتادگانِ دوران یا...

جدا افتادگانِ دوران  یا...
کد خبر : ۲۶۱۹۴۲

دولت‌ها یا حامی فرهنگ هستند و یا بانی آن و یا حتا دشمن فرهنگ –بله می‌شود دولتی با فرهنگ ناسازگارباشد! اما هر دولتی باید خوب بداند یگانه راه همان است که همه جای جهان تجربه کرده‌اند و اگر شکستی داشته‌اند کمتر از جاهایی بوده که به اصناف توجه نکرده‌اند!

آنچه در پی می‌آید متن نوشتاری به قلم علیرضا نادری است که در پاسخ به سوال امین عظیمی(منتقد، مترجم و مدرس دانشگاه) در ارتباط با "نظر آیندگان درباره تئاترِ امروزِ ایران" و پیشنهادهایی برای عبور از بحران کنونی تئاتر کشور نوشته شده است. این متن در آخرین شماره سال 93 مجله‌ی «سینما و ادبیات» منتشر شده و در دسترس خوانندگان و علاقه‌مندانِ هنرهای نمایشی قرار دارد. بازنشر این یادداشت توسط خبرگزاری کار ایران به چند دلیل اهمیت داشت:

نخست اینکه، علیرضا نادری در متن درخشانِ خود موقعیت آشفته و درهم این روزهای فرهنگ و هنر ایران را به شیوایی هرچه تمام‌‌تر تصویر می‌کند. دوم، حذف بخش‌هایی از یادداشت (به دلایل متعدد و قابل احترام) در نسخه نهایی است که به اعتقاد نویسنده بخشی مهمی از آنچه قصد بیانش را داشته دستخوش تغییر کرده و نادری انتشار مجدد آن را از خبرگزاری ایلنا خواستار شد و پایانی اینکه؛ یادداشت مورد نظر سندی یکتا و مانا به قلم نمایش‌نامه‌نویس صاحب سبکی است که در دورانِ سکوتِ معنادار اهل فرهنگ غنیمتی چون گوهر به نظر می‌رسد. موهبتی که باید نسبت به بازنشر آن کوشید بلکه تشویقی باشد برای شکستن قفلِ سکوت از لب‌های دیگرانی که با کنار نشستن‌ها راهِ میان مایگی و فرومایگی فرهنگی را هموار می‌کنند.

متن یادداشت علیرضا نادری به شرح زیر است:

جدا افتادگانِ دوران

یا

شرحی از نگون بختی تئاترِ امروزِ ایران در لباسِ تبیین و توصیف و تکمله که بر طریق نامه‌نگاری قلمی گردید

امین عظیمی: می‌گویند در روزگارِ دشواری‌ها، این هم‌هوایی با آدم های خوب است که سنگینی تحمل ناپذیرِ بودن را قابلِ هضم‌تر می‌کند. «علیرضا نادری» با نمایشنامه‌هایش،  با نگاه ِکشّاف و کلام ِ روشنگرانه‌اش در قامت ِ تئاتر ایران ِ پس از انقلاب ، حادثه‌ای یگانه و تکرار ناشدنی است. مردی که با «پچ پچه‌های پشت ِ خطِ نبرد»ش از آدم‌های واقعی جنگ گفت و با »31/6/77 »اش همان‌ها را به جغرافیای پرتردیدِ و دگرگون شده‌ی پس از جنگ آورد. با «عطا سردارِ مقلوب»اش، با «سه پاس از حیات ِ طیبه‌ی نوجوانی نجیب و "زیبا"» ، پاکی و معصومیت ِ آدم‌های وامانده از جنگ را و با «دیوار»، باستان‌شناسی جنگ را نقش زد و کاوید و از میانِ تاریکی‌ها بیرون کشید و به نسل‌های گوناگون نشان داد. او از جنگی در نمایشنامه‌هایش سخن گفته است که واقعیتی اجتماعی است و تا بن استخوان لمس شدنی. حتی اگر خاطره‌های چندگانه‌ای از آن باقی مانده باشد در قامتِ «چهار حکایت از چندین حکایت ِ رحمان» به نظاره می‌نشاندمان و زمانی که از «سعادت ِ لرزان ِ مردمان ِ تیره روز» سخن می‌گوید که جایی بیرون ِ جنگ، آدم‌هایی هستند که نبردی دیگر را تاب می‌آورند؛ این تنها جنگِ مردان نیست. زنان نیز با سرنوشت خود در گیر و گدارند. زنانی که بر آستان ِ مردی ایستاده‌اند تا از غم‌ها و حسرت‌ها و رازهایشان به زبان ِ «کوکوی کبوتران ِ حرم» بگویند...؛ حتی زمانی که علیرضا نادری در نبرد با اهریمن ِ شریرِ بیماری‌ای پلشت ، فرزندِ دردانه‌اش را قربانی دید.... در همه حال، او در قامت مردی که در میانه‌ی میدان ِ نبردِ دانایی با جهل قدم راست کرده، سخن گفته است و می‌گوید. میان ِ روشنای حقیقت و در جدال با ظلمات ِ ناراستی. برای همین بود که نامه‌ای برایش نوشتم و از او خواستم پس از خواندن ِ متن ِ نهایی نشست ِ "تئاترِ پارانویایی" که با حضور فرهاد مهندس پور ، رضا سرور و اصغر دشتی رخ داد، برایم از دیگر وجوه ِ سایه‌ی تاریکی که بر سرِ تئاترِ امروزِ ایران افتاده؛ بنویسد. از فردا و دردهایش سخن بگوید و شاید راه گشایشی را نشان‌مان دهد. در پاسخ، نامه‌ای برای من و خوانندگان ِ این سطور قلمی کرد... با نثر و زبان ِ خاص خودش که در هر لحظه در حال ِ پیچ و تاب خوردن و کشف و شهود است؛ نامه‌ای که در آن از تئاترِ امروز و ریشه‌های بحرانی که در بیرونِ تئاتر در کار است حرف می‌زند تا این کلمات باشند که شهادت می‌دهند این روزها را. از او پرسیده بودم آیندگان، «تئاترِ امروزِ ایران» را با چه واژگانی به یاد می‌آورند و توصیف می‌کنند؟ اینکه دردهای تئاتر امروز ایران چیست‌اند؟ و....در جواب برایم نوشت:

«امین عزیز. بسیارخوشحالم و از شما سپاسگزار که مرا و دیگران -خوانندگان این مجله را- مطمئن می‌کنید آینده‌ای وجود دارد و حتمن ما در آن آینده قضاوت و داوری خواهیم شد.... خیلی فکر کردم که آیندگان، ما را با چه واژه‌ای توصیف کرده و چگونه داوری خواهند کرد؟ سردستی به خودم پاسخی دادم و سوختم که... یقین دارم آفرین نخواهیم شد و، نفرین خواهیم گرفت! زیرا «لیاقت»، هر ترجمه‌ای داشته باشد، باشد اما "معنا"ی آن به تحقیق عبارت است از میزان و کیفیتِ تغییرات انجام شده توسط دریافت کننده، روی موضوع و سوژه‌ای که دریافت می‌کند-این امانت، طیف گسترده‌ای دارد؛ از دریافت یک پیام شروع می‌شود تا یک تن و یک ابزار و...- و انتقال آن به بعدی! من دراینجا خودم را داوری می‌کنم و هرکس این حق را دارد! من لیاقتِ این زندگی –این شانس بزرگ-را نداشته‌ام و از تابشِ آفتاب و درخشش ستارگان بگیر و بیا تا موهبت‌های پنجاه و دو بهار و پائیز و زمستان و زیستن در سرزمینی مانند ایران با این محاسبه- از روزی که به آن پاگذاشته‌ام تا امروز بدتر اگر نشده باشد؛ تحولی پیدا نکرده و این من مگر در  بهبود آنچه دریافت کرده‌ام –شانس زیستن- تا امروز چه کرده‌ام؟ البته این وطن شاید تغییرات چرا، بسیار تغییرات کرده است! این بی‌لیاقتی فحش و ناسزا به من –یا هر همچو من -نیست، توضیح وتشریحِ یک موقعیت است!

قرار بر این بوده، هر کودکی با این نوید به جهان بیاید که همه چیز بهتر خواهد شد و من –اعتراف می‌کنم – نتوانسته‌ام این نوید را به دیگران بدهم که همه چیز بهتر خواهد شد و برای بهتر شدن‌اش هم کاری نکرده‌ام –به هردلیل!، پس قبول می‌کنم با اینکه لیاقتِ حضور  و  بازی در کره‌ی خاکی را به هر دلیل کسب کرده و آمده‌ام، اما بازهم به همان دلیل! آن را از دست داده‌ام واین یعنی از دست رفته‌ام! این از من.

 اگر بخواهم از ادبیاتِ آینده‌گانمان چیزی درباره‌ی امروزِ خودمان و تئاترمان بگویم، یقین دارم همه چیز بهتر خواهد شد و آنان خود را بازخواهند یافت و داوری‌شان درباره‌ی ما تلخ و گزنده خواهد بود! در آینده ایشان ما را «وی شوتکان» - یا جدا افتاده‌گانِ دوران- خواهند نامید و این بهترین «پس نامی»ست که پیشِ نامِ هر یک از ما و من-خواهند گذارد! آیندگان خواهند فهمید ما چه فرصت‌های درخشانی داشته و از دست داده‌ایم و به همین دلیل فردیت‌های منحل شده‌ی هریک از –من ها- را به درستی خواهند دید. ُجرمِ ما را جدا افتاده‌گی از حقیقتِ امری که بدان مامور بوده‌ایم؛ درخواهند یافت و ُمهرِ  جدا افتاده‌گی را چون سزایی شبیهِ ناسزا بر هر من – یا همچو من- خواهند کوفت!

پرسش‌ات درباره‌ی تئاتر ایران و مشکلات آن است و تحقیقاً ما درباره‌ی همین مسئله یا مشکل در حال گفتگو بر مدارِ سطور ِاین نامه‌ایم!

بگذار درباره‌ی همین نام ایران و تئاترِ امروزِ ایران شروع کنم. بعید است بپذیرم و بپذیری آنچه امروز، دراز به دراز بر زمینِ گرم افتاده و یا خوش‌بینانه سرپا نگه داشته و گه‌گاهی دورِ خودش می‌چرخد و مضحکه و مرثیه و نجوایی می‌کند،  تئاتر ایران بشود نام گذاشت؛ اینجا یک عیر-یا شهر است -. عیران است نه ایران‌شهر! مقصودم ارجاعات تاریخی/ اسطوره‌ای و این حرف‌ها نیست، حقیقتاً همین است. شما اگر درباره‌ی ایرانِ کبیر و تئاتر آن پرسشی دارید من از شما می‌پرسم کدام تئاترِ ایران؟ مگر چنین ترکیب و صفی یا اضافی وجودِ خارجی دارد که درباره‌ی آن حرفی بزنیم؟..."عیر" همین قریه‌ی «ته‌ران» است! که دیو سپید پای دربندش دماوند- با دو چشمه آتشفشانی خاموش- مثل تهدیدی ابدی بالای سرش ایستاده و موش‌های زیرزمین اخطارش را دریافتند و ما پراز غفلت گفتیم به خیرگذشت!...نگذریم... وجداناً نگذریم از اینهمه جزئیاتِ بزرگتر از کلیات!

دوست ِ من .... اگر مقصودت از ایران، این شهر- تهران و تئاتر ایران همین «تئاترشهر» و توابع آن است، من سالهاست اینجا را نه یک شهر و ابرشهر می‌دانم که به گمانم جهنمی ست- با هزار پوزش بخاطر موش‌هایش که دارند میلیارد میلیارد زیر زمین می‌جوند و زاد و ولد می‌کنند- و همه‌ی فرهنگ و هنرش، نه فقط تئاترش را طاعون زده است؛ پس موضوعِ تئاتر و ملحقاتش برای من انگار قرن‌هاست در شهرِ تهران اصالت از دست داده است. اما آیا ما بی‌گناهیم و همه‌اش زیرِ سر دولت و حکومت است که تئاتر نمی‌خواهد و با هنر مشکلات دارد و ندارد؟ این پاسخِ فرصت‌طلبانه را که خطاهای مسئولین فرهنگی هم در پیاپی دامن زدن‌اش نقش داشته‌اند از من نمی‌شنوید و من کمی انگشت به چشم و گوش خودمان فرو خواهم کرد!

مگر یک دولت یا حکومت اساساً می‌تواند اینهمه همه چیز را معنا و بی معنا کند؟! دولت‌ها اگر اینهمه توانایی داشتند، آرزوهای خودشان را محقق می‌کردند! شک نکن هیچ حکومتی نمی‌خواهد و نمی‌تواند اینهمه فرهنگ عمومی را بی‌معنا کند، تئاتر را اخته کند! سینما را به زمین بزند و معادل و موازی‌اش آموزش را، بهداشت را، خانه و خانواده را، مفهومِ پدر و مادر و زن و مرد و جنسیت و...را! اگر حکومتی بخواهد هم نمی‌تواند... پس مشکل کجاست؟ گاهی حقیقت از فرطِ وضوح نادیدنی است! نیم نگاهی به خودمان بیندازیم، روزی کسی در جایی و در حضورِ بسیاری پرسید در این جمع چه کسانی حاضرند شرایط سرزمین‌شان را تغییر بدهند؟ همه‌گان دست بالا بردند الا خودش! بلافاصله پرسید حالا چند نفر آماده‌اند خودشان را تغییر بدهند؟ همگان دست پایین نگه داشتند و تنها پرسشگر دست خود را بالا برد! خودبسندگی! خودشیفته‌گی. در قیر-نه درگیرِ-خویش بودن، قبری است که ما همه-یا اغلب ما در طبقه‌ی میانی جامعه- تو بگو من یک نفر و همچو من‌ها- در آن گرفتار شده‌ایم و در همان قبر داریم دورِ خورشید می‌چرخیم! در مهمترین مراکزِ فرهنگی کشور همین که گفتگویی درباره‌ی فرهنگ و هنر یا مثلاً هنرهای نمایشی درمی‌گیرد؛ همه می‌نالند و همین که می‌کوشی طورِ دیگری بفهمی و بگویی این همه مشکل برای این است که یک مشکل وجود دارد و آن عدم تغییراتِ منجر به تحول است، باید با التماس از دیگران بخواهی  موضوع را خوب بشنوند تا بفهمند! اصغر دشتی که در نشست مجله‌ی شما حضور داشته جمله‌ی معروفی دارد که همه جا نقل می‌کنم. او معتقد است امروز غیرضروری‌ترین کار برای یک هنرمند اجرای کار هنری‌ست! من درین جمله یک پتک بالای سرگرفته می‌بینم! ازبس درست و راست است این جمله!

ببین امین جان یک اصل ثابت در هستی هست و آن تغییر است، اگر آدمی بداند همه چیزِ پیرامون او درحالِ تغییر است، پس متحول خواهد شد و اگر نداند... تابعی از متغیرات خواهد شد و مدام باید واکنش نشان بدهد! در کشورداری هم همین است! مگر کم واکنش می‌بینید؟ البته گاه در سیاست و اموراتی غیرقابل پیش‌بینی- و فقط بدلیل ناتوانی در پیش‌بینی- واکنش، غیرقابل اجتناب است. امروزه ساختِ نمایش با هر بهانه‌ای باشد پاسخ به شرایطی است که هنرمند یا نمی‌داند تغییر کرده، و یا می‌داند و خودش را با آن تغییرات هماهنگ نساخته و یا اصولاً تحلیلی از آن تغییرات ندارد و یا خانه‌ی پرش کسی دارد به شرایطی که نمی‌داند چرا اینهمه تغییر کرده واکنش نشان می‌دهد و کجای جهانِ هنر، هرگونه واکنشی، بی‌تحلیل و لخت و عور است؟

دوست ِ جوان ِ من .... ما در پیچِ تاریخی که مدام سفت و محکمتر می‌شود گیر کرده‌ایم و صدایی هم نمی‌شنویم و بسوی «ماز» می‌رویم. وارد که بشویم در بسته خواهد شد و در که بسته شد فقط دستی باید «مور» را از «ماز» بیرون بیاورد! آن هم از بالا؛ وگرنه گیر افتاده‌ایم! این را همه‌ی آنها که «مو» را از «ماست» بیرون می‌کشند باید بفهمند! داستانِ مور و طاسِ لغزنده همین حکایت امروزِ ماست! انسانِ امروزی که در خاک ایران زیست می‌کند، فقط دارد زیست می‌کند و اغلب دو یا چند زیست! یک زیست در تنهایی و یک زیست با اقربا و نزدیکان و زیستِ دیگر میان مردم –و در هر گروهی که زندگی می‌کند نظراتِ همان گروه را بازتاب می‌دهد و یا تایید می‌کند و این دشمنیِ محض با اخلاق است. اضمحلال اخلاق در هرجا-جامعه‌ای-واقع شده. هول و اضطراب سیطره‌اش قطعی است! هولناک می‌شود اگر بدانیم دیگر نمی‌توانیم خودمان را ایرانی بدانیم و حتا مسلمان- به صد دلیل که می‌توانم قطار کنم از لوکوموتیفی با موتیف‌های شرک آلود و غیرتوحیدی... برای ملتی که هیچگاه در تاریخش جز خداوند را ستایش نکرده است و اکنون، پرستار و پرورنده‌ی آتش نیست و دود می‌پرورد، آلودگی می‌سازد، سم تولید می‌کند! دروغ مهمترین ساز و کارِ معاشش شده و تلاش نمی‌کند و دارد خود را  و جامعه را متلاشی می‌کند! این را می‌شود به صد زبان توضیح داد! و طرفه اینکه این تهدیدِ در «ماز» رفتن عنقریب و در «ماز ماندگی» را باید فرهنگ و هنرِ سرزمین و از جمله مهمترین مظهر هر فرهنگ- تئاتر و نمایش- پیشگویی می‌کرد و به مردمان می‌گفت که نگفت و کماکان نمی‌تواند بگوید، چون اصولاً «جریان اصلی» فرهنگ وهنر- تریبون ندارد و «جریان رسمی» هم کماکان درگیرِ واکنش به واقعیاتی‌ست که دیگر معلولِ بن بست‌اند. برخی جریانات رسمی هم که اصولاً بره‌کشان دارند و... دریغ! باید برگردیم...

یکی از میهمانان محترم گفت و گوی جمعی که برگزار کردی به درستی گفته؛ و من برآن چیزی اضافه می‌کنم. عدم رضایت از کاری که انجام می‌شود در کسی که اثری –تئاتری -ساخته موج می‌زند! تماشاگر هم از کاری که دیده چندان راضی نیست! اما در پایان همه به هم تبریک گفته و راهی خانه می‌شوند! این وضعیت نیست، موقعیت است –به این دلیل  موقعیت است که پایدار است و سالهاست این طوری‌ست و اگر وضعیت بود حتمن باید تغییر کرده باشد- و آیا این موقعیتی کابوس وار نیست؟ در این بین نکته‌ای دیگر نظرم را همیشه جلب می‌کند و به وسیله‌ی تعریفِ چند واژه می‌کوشم برایت بازش کنم اما این فهم من تا اطلاع ثانوی‌ست -نوترش را هرکس بداند بگوید! کلمه‌ی "جاب" هر ترجمه‌ای دارد داشته باشد اما ازنظر من کلمه‌ای درخشان است که هم در «حجاب»، خود را نمایش می‌دهد، هم درشغل و نیز در قطع کردن و باکمی تردید قطع کردن درخت! نتیجه؛ فرهنگ و هنر-بویژه نمایش -تئاتر-اصولاً برای دست اندکارانش در ایران هم پوشش و حجابی‌ست برای کارهای دیگر! هم شغلی ست که امورات جاری و قوم و خویش و باجناق و برادران و خواهران و همسر و کمسر را می‌شود با آن راه انداخت و بعد فاجعه بار آنکه می‌شود از طریق ِ آن حقیقت موجود در تئاتر را قطع کرد و ازکار انداخت. با تولید نسخه‌های بدل و تقلبی. رابطه‌ی هنرمند-بخوانید هنرپیشه – نه فقط بازیگر -هرکس که از راهِ این هنر نان می‌خورد و به خانه هم می‌برد باحقیقتِ فعل و کاری که می‌کند قطع و بطورکامل قطع شده است و وقتی رابطه با درخت-ریشه‌ی شجره- قطع شد، باقی، تنه و کنده و پیکره‌ی مرده‌ی بی‌روحی‌ست که جز به دردِ سوختن و گرم کردنِ مطبخ و آشپزخانه و کرسی استادی و اینها نمی‌خورد! پس بلا اینجاست؛ تن و پیکره‌ی هنر-بخوان کالبدش آنهم قطع شده با ریشه‌اش- امروز به "نام" تبدیل شده است! "اسم" و نام دو مفهوم جدا دارند. اسم سمت و سو دارد و نام، خفته یا مرده است! نامی از فرهنگ -هنر ِخواب رفته‌ی امروز وجود دارد. چیزی شبیهِ تصویر «ماکابر»! من به یقین می گویم نمایش در ایران مرده‌ی یخ زده ایست که با عده‌ای بازی می‌کند یا دست کم بسیاری به این بازی با مرده تن داده‌اند. خنده‌های این مرده، مثل نیشِ بازِ یک اسکلت، چه غم انگیز و چه خنده دار دارای یک تاثیر هول آور است. گاهی به سالن نمایشی می‌روم از خودم می‌پرسم اینها دارند چکار می‌کنند! شش ماه و هفت ماه تمرین برای چه؟ برای این رقصیدن و پا به پا کردن با مرده‌ای؟!

امین جان... الان داریم بحث می‌کنیم! بحث، گفت و گو نیست، بحث جستجوست.  و من هرچه جستجو می‌کنم ریشه‌ی این عمل –تئاترشان- را ردیابی کنم جز به «جاب» و شغل نمی‌رسم! بسیاری از دست اندرکارانِ هنر، شغلشان همین است و تا وقتی نخواهند جز به درآمدهای شغلشان به چیز دیگری فکرکنند، بی‌تردید نخواهند توانست به حقیقتِ کارشان ملحق شوند و همین که چنین شود اتفاقِ بد افتاده است! پس دیگر نمی‌توانند تغییرات در زمان را فهمیده و خود را رفع و رجوع کنند! نمی‌توانند مثل قماربازها دست و ُمشتِ بسته‌ی حریف– تماشاگر را بخوانند. پس تقلب خواهند کرد و هرکس به مغازه و سوپری آنها بیاید آنان می‌توانند با چرب زبانی و ادا و اصول حتا مشتری را بدهکار کنند و شب به خانه بروند و پول بشمارند! مدام هم غرولند می‌کنند و با دولت اگر شد ساخت و پاخت می‌کنند و اگر نشد اعتراض می‌کنند و دولتی که خودش درگیرِ مسائل مهمتر از فرهنگ شده چه کند؟ باید ساکت کند و می‌کند! حقوق مشتری در نانوایی رعایت می‌شود و در فرهنگ نمی‌شود! صنف باید حافظِ منفعتِ تماشاگرِ تئاتر باشد؛ حافظِ منفعت همکارانش می‌شود-منافع عاجل و این چیزها منظورم است!

 امینِ عزیز .... در طولِ سالهای اخیر ببین کجا اصناف ما چه درسینما، چه درتئاتر و یا هرجای دیگر به افتِ سطح آموزشی همکاران خود- یعنی ماها- توجه کرده‌اند!؟ آخرین آموزش‌های اصنافِ فرهنگی ما درچه تاریخی بوده و نتایج آن بطورِ مستند وثبت شده کجاست؟ فرهنگیانِ کشور به فاجعه‌ی آموزشی –دردانشگاه‌ها- و یا هرجا خرده‌هایی گرفته‌اند اما در تئاتر و سینما هیچ‌کس از اینهمه نزولِ کیفی آثار، شکوه‌ای نکرده و اگر این خرده گرفته شده چیزی نبوده الا اعتراض به سانسور و ممیزی که درجای خود می‌تواند مانع قابل گفتگویی باشد اما همه‌اش نیست!! دریک جمله: «هنرپیشه»گی با «هنرمندی» دو چیزِ جدایند و اولی در تئاتر امروز ایران، هنر ِ ایران بیداد می‌کند! باز هم به آموزشِ تئاتر نگاهی بینداز.... چیزی درحدِ خواب آشفته‌ی یک سیستم آموزشی درمانده و عقب مانده‌ است که گویا خوش خفته و خوابِ هولناک هم نمی‌بیند. چون یک بار حتا از خواب نمی‌پرد! به این فکر کرده ای که اصولا سیستمِ آموزشی هنرهای نمایشی در ایران دارد چکار می‌کند؟

روزی خودم را مجبور کردم به همراه دوستم –امیر اسمی، طراح و گرافیست ِ تئاترِ کشور که خیلی دغدغه‌ی آینده دارد- قوانین بالادستی کشور را درباره ی فرهنگ با تمرکز بر تئاتر، مطالعه و نقد وبررسی کنیم! نتیجه از سویی حیرت‌آور و از سویِ دیگر موجب یاس است! در قانونِ مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی «تئاتر مقوم فرهنگ» قلمداد شده-می‌دانید این یعنی چه؟ یعنی فرهنگ عمومی اعم از فرهنگِ ملی مذهبی ...جز با سمنت و ربط و ضبط و چسبِ تئاتر میسر نیست! شرافتِ تصویب کنندگان این جمله در تاریخ، چالش‌های فرهنگی این کشور را تا ابد درود باد! اما...کجاست؟ تئاتر را کجا سراغ بگیریم؟ در تلویزیون مملکت؟ که یک برنامه‌ی هر چهارشنبه یکبارش را در سال فرهنگ بستند و گفتند مخاطب ندارد؟ سلول‌های فرهنگی این مملکت اساسا کجاها هستند؟ همانجاها سراغ هنرهای نمایشی را بگیرید! مثلن مدارس که می‌توانند سالیانه فقط مقطع دبیرستان‌هایش هزاران جوان را جستجوگر، تحلیل‌گر، منتقد، فرهنگی، تماشاگر و مخاطب بار بیاورند چه کرده‌اند و چه می‌کنند؟–با فرهنگ واهلِ تحلیل وچون وچرا؟! همین مدارس که تا اعماقِ خانه‌ها تاثیرات حتمی و قریب الوقوع می گذارند از مقطع پیش دبستانی تا سطوح عالی، فاقد مقوم فرهنگند و چون همین طوراست فرهنگ- چون گِل وا می‌رود و- رس وا- می‌شود و اینهم خیابانهایمان، پارکهایمان، شب‌ها و نیمه شب‌ها زیر تیرچراغ برق‌ها و میدان‌های شهرها و...! در سطوحِ دانشگاها وضعیت هنرهای نمایشی را نگاه کنید! بخش‌های بسامان را درود-کمی سیاه‌نمایی کنیم تا مانع نفرین آینده باشیم! سیاهکاری که تشویق ندارد! و پس از همه بیائیم به تئاترهای شهرها...آمار اخیر می‌گوید فقط در هفت یا هشت شهر، اجرای تئاتر تقریبا بطور مداوم داریم. بماند که همه به همین روند هم معترضند-کسانی چون من که به درختکاری پایبندم ونه بذرپاشی -مدارس مورد نظرم‌اند- پس اصولاً چیزی هست که نقد بشود؟

امین جان من دارم درباره‌ی جریانِ عمومی تئاتر کشور حرف می‌زنم! اما جریانِ اصلی چیست؟ معتقدم بخش عمده‌ای از تئاتر ایران اصولا به دلیلی که پیشتر گفتم قادر نیست به جریانِ اصلی  تعلق داشته باشد و یا هیچ توجهی ندارد و از همین روست که این درصدِ بزرگ، هیچ آینده‌ای نخواهد داشت الّآ بستنِ بارخود که روزی وبالش خواهد بود-و این هشدارِ بزرگی‌ست به جوانانِ آینده دوست این سرزمین که بیهوده مکوشید تا به جریانِ آلوده‌ی مسلط بپیوندید! از هرج و مرج فقط شارلاتان‌ها سود می‌برند. همه‌ی آنها نان می‌خورند و نعلِ وارونه می‌زنند و خود را هنرمند می‌نامند! اصولن این هرج و مرج ناشی از بی‌استعدادی مسئولان در طولِ این سالها- در فهمِ هنر بلیغ بوده و کوشیده فقط تبلیغ کند... پس تنبلی را ترویج داده - پول پرداخته، و عده‌ای نان به خانه برده و خون به دل خود و دیگران کرده‌اند! نگاه کنید به تولیدات فرهنگی این کشور. مثلا در زمینه‌ی جنگ، زلزله فرهنگ عمومی، عشق به همنوع، زبان فارسی، خداوند، طبیعت، درخت، محیط زیست، بیماران و... نتیجه فاجعه باراست! بخش بسامانش را درود باد!

جریان اصلی هنر، آن جریانی است که به مسیرِ اجرا فکر کرده و سالها فقط به اجرا نیاندیشیده و کوشش و خودکشی‌اش فهمِ ضرورت‌های بزرگِ تاریخی- از گهواره‌ی زمین تاگور- بوده است! مثال کم نیست و اتفاقن در نسلِ قبلی و قبل‌تر این جریانِ اصلی و واجدِ معنا، کمابیش سرزنده‌تر بوده است! همانطورکه یک نفر از جمعِ کسانی که در نشست مجله‌ی شما به درستی اشاره می‌کند جریانی که ترجمه‌گرا نبوده و تجارب فرهنگی، اجتماعی و سرزمینی را حتا در آثارِ هنرمندانِ دیگر سرزمین‌ها- یکی یکی از سرگذرانده و مسیرِ فهمیدنِ خویش و اثرش را از خود عبور داده. فرهاد مهندس پور در نشست تئاتر پارانویایی روشن کرده که مگر می‌شود گروهی چیزی بگوید و خود را به روحِ گفته‌ی خود و گروهش متبرک و با روح نکرده باشد؟! یک شعبده بازی زشت همین است که گروهِ بسیاری از تئاتربازهای ایرانی همین حالا اگر مخاطبِ اثر خود باشند باید خود را بُکُشند و دوباره شروع کنند! جریان نقدی وجود ندارد که معلوم کند چه ثروت‌های مادی و معنوی در این سالها تباه شده؟! وظیفه‌ی هر حاکمیتی که می‌خواهد-حتا با فرهنگ و هنر دشمنی بکند ابتدا حمایت از نقد است! این همه دولت در این سال‌ها رفته وآمده... ببینید برای کدامشان نقدِ جدی مهم بوده است؟ حال آنکه همه معتقد بوده‌اند حامی و تولیدکننده‌ی فرهنگ‌اند که به همین یک دلیل! نبوده‌اند. به نابودی –یا کم اثری –صرفِ سرمایه‌ها درتلویزیون و سینما نگاه کنید بعد هم به تئاتر توجه کنید! دو اثر نام ببر تا من حرف خودم را پس بگیرم!

راستی آینده‌ی تئاتر ایران چیست؟ کدام درخت و با پیش‌بینی کدام بار و بر؟ جز همین پاشیدنِ مشتی بذر به این امید که آیا بارانی ببارد و این کشتِ دیمی چیزی برای سرِسال و جشنواره‌ای خرمن بشود یا نشود!؟ کوشش‌ها  و خودکوشی‌های سترگِ چند نویسنده و کارگردان و بازیگرِ جریان اصلی است و دیگر هیچ و دریغ از یک آرشیو و یک موزه و چهار سند... و این اگر فاجعه نیست پس چیست؟

در همان تحقیق پیش گفته به سندی در شورای عالی انقلاب فرهنگی برخوردیم که هشت سال قبل-دقت کن –هشت سال قبل یک ماده واحده تصویب کرده‌اند تا موزه‌ی تئاتر هرچه سریعتر راه‌اندازی بشود-یک نفر فقط توضیح بدهد در هشت دقیقه که برای این ماده واحده از هشت سال پیش تا امروز چه کرده‌اند؟ همین اواخر که ما با آقای مرادخانی- معاونت محترم هنری وزیر ارشاد- صحبت کردیم متوجه شدند یا بودند-نمی‌دانم- که چنین ماده واحده‌ای می‌تواند چقدر برای تحقق عزم ایشان در ساخت یک موزه موثر بشود و اگر بشود تازه این شروع است! توقفِ هشت ساله‌ی یک ماده واحده‌ی مصوب در شورایعالی انقلاب فرهنگی که قوانینش مثلِ قوانین مجلس  و پارلمان مهم و حیاتی است حتمن دلایلی مهم‌تر از فرهنگ دارد! خب باید فهمید مشکلات کجاست؟آیا تئاتر ایران است؟ آیا مدیریت‌های ارشد فرهنگی هستند که تئاتر را علیرغم مصوبات قانونی مملکت و قوانینِ بالادستی مطابقِ سلایق خود در هر چیزِ دیگر به هیچ می‌گیرند؟ آیا صنفی که مطالبات کلی را پی‌گیری کند وجود نداشته؟ خانه‌ی تئاتر نخواسته و یا نتوانسته؟ دولت‌ها صنف را جدی نگرفته‌اند و یا بالعکس صنف نخواسته و یا نتوانسته با دولت‌ها گفتگو کند؟ و یا...مگر یک نقیصه چند علت می‌تواند داشته باشد؟! چه زمانی می‌توان تشخیص داد و کوتاهی‌ها را دریافت؟ دانش وعلم وخرد دراین زمینه چطور راهبردی را پیشنهاد می‌کند؟

می‌دانم و تو هم می‌دانی که چقدر در این سالها پول خرج و به گمانِ من تلف شده و دریغ از یک سنگ بنای پایدار! خلاء و نقائص به صورت عادت درآمده ...گویا همه شکست را پذیرفته‌اند و این ادب شکست خورده‌هاست که این روزها اغلب می‌شنویم نمی‌شود کاری کرد و یا نمی‌خواهند و از این حرف‌های تلخ‌تر از دمِ مار که همه می‌جوند. با خشم بیرون پرت می‌کنند و قورت نمی‌دهند! سرنخ اینجاهاست و تا پیدا نشود در برهمین پاشنه می‌چرخد!

بخش موثری از تئاترِ ایران- هم در زمینه‌ی مدیریت برنامه و استراتژِی اجرا و اصولن هویت هنری- حتا به عنوان شغل- درگذشته است! اغلبِ آنها که از گذشته تا امروز درتئاترِ ایران تنفس کرده‌اند– منهای برخی دیگر از ایشان که البته همه‌شان محترمند و این کم‌ها بیشتر محترم– متاسفانه در درکِ ضرورت‌های زمان هیچ کوششی نمی‌کنند! اغلب گفتگوهایشان با جوانترها به طرحِ خاطراتی تباه می‌شود که چون پوچ و پوک است و البته نه برای خودشان، جز دهن‌دره-صدالبته برای شنونده- حاصل نمی‌کند! برخی نیز مستند حرف نمی‌زنند. خاطراتی دارند که به قولِ یکی از جوان‌های اهل پژوهش تئاتر به سن صاحبِ خاطره‌ها نمی‌خورد! چه خاطرات فرهنگی و چه خاطرات سیاسی‌شان اغلب بی‌حاصل است و عجیب که برخی دیگر متاسفانه همه‌ی بهره‌شان همین است که تلویزیون را دوپینگ کنند و به روزی روزگاری در تئاتر فخر می‌فروشند و در بی‌تدبیری مدیرانِ تئاترِ ایران اغلب ایشانند که به عنوانِ تئاتر ایران و واقعیت آن وارد بازی تصمیمات و یا حتا تدریس می‌شوند که نتیجه جز در گذشته نگهداشتن هنری که همه‌ی هستی‌اش را در آینده می‌جوید ندارد!

امین ِ عزیز.... بسیاری از این پیشکسوتان ما محترمند و نظم و تعهد کاریشان بهترین چیزی‌ست که باید جوانترها بیاموزند و دیگر تقریباً همین که بسیار است اما وقتی پیشنهاد می‌دهند مطمئن می‌شوید که واقعیت را نمی‌دانند و بر این اساس دیگر شرایط پیشنهاد دهنده را ندارند!  و هزار البته مقصود از پیشکسوتان، مطلقاً بزرگانی نیستند که هنوز این کسوت و رخت –نوترینش به همینان برازنده است. ازجمله مثلن کیست که خویشکاری چون بیضایی را ستایش نکند. مردی که هم درگذشته، هم درحال و آینده همه جا بوده و هرگز هنرپیشه نبوده و از پژوهش تا اجرا... فقط زمین برخی بازی‌هایش بوده است. عمرش درازباد؟ اما مگر همه بیضایی‌اند!؟

بسیارکسان –چه پیر و جوان، تحصیلکرده و غیر از آن - در هنرهای نمایشی  به حقایقِ تاریخی و ادبی سرزمینی و ملی که تدریس‌اش می‌کنند ناآگاهند. برخی از ایشان بورسیه‌های متعدد سالهای اخیرند که خرج بسیار برای سرزمینِ ما تراشیده‌اند ولی هیچ کاری از دست‌شان برنمی‌آید. این ماجرای بورسیه‌های سالهای اخیرتئاتر ایران حقیقتاً زمینه‌ی غیرقابل مشاهده‌ای‌ست که می‌‌توان بر آن نورتاباند و برخی حقایق را دریافت.

برخی دیگر می‌دانند تئاترِ امروزِ بین‌الملل در چه فکر است و ایشان توان تولید را جز در تقلید نمی‌دانند و اغلب در چه افکارند؟ اگر تو بدانی  من هم می‌فهمم. به نظر من، هرکه درگذشته است باید تکان بخورد و خود را  "تش" بکند..."تش" سوختن نیست! تش، تراشیدن است...هرکه درآینده‌ی تئاتر ایران جایی برای خود می‌جوید باید که ابتدا واقعیات را بفهمد. بهترین کار پیوند است! همه می‌توانند با جوان‌هایی که سرشار از ایده و شورشوق‌اند پیوند بخورند و نیک بدانند جوانه‌ی کوچکِ پیوند مهمتر از تنه‌ی تنومندی  نیست اما حفظِ جوانه‌ی آینده از آنِ روحیاتی است که تنه‌ها هرچند تناور اما بی‌سایه و بی‌میوه قطع شده و خواهند سوخت! درختِ آسوریک سه‌هزار ساله میوه می‌دهد درختِ بی‌بر و سایه-بی‌برکت- که غروری ندارد! غرورِ جوانترها اغلب بی‌ادبی تلقی می‌شود که نیست. این ادب زمانه است همین! دوران نوچه ونوخاسته پروری نیست. تکنولوژی این جوان‌های ریزه میزه را آموخته که با یک لب تاپِ روی زانوان استخوانی، می‌شود تا اعماق آمازون منتشر شد! اینها ابزارِ پیام و رمز و ایده را تماماً با یک کلیک منتقل می‌کنند و قدیمی‌ترها هنوز در دادن «اس ام اس» دست و پایشان می‌لرزد و... و برای موزه و آرشیو این تئاتر همین درختان تنومند تاریخ شفاهی بزرگی هستند بسیار گرانبها والّا باید بسوزند و بسازند!

امین جان ....موزه، حافظه‌ی تاریخی یک ملت است. موزه "کف"‌اش است. کف هر پدیده‌ی اجتماعی، ما فاقد موزه‌ایم و این یعنی قبل نداریم و گذشته است و قبل و گذشته دوچیزند و گذشته بی‌معناست! تفاوت گذشته و قبل در همین جاست! موزه گذشته را به قبل تبدیل می‌کند... یعنی جریانی وجود داشته و کماکان وجود دارد! در غیراینصورت هرکس هرکار کرده انگار نباید می‌کرده! اینهمه پیرمرد و پیرزن قابل احترام در تئاتر شاید خودشان ندانند اما به موزه بیشتر نیاز دارند تا مثلن فرشِ قرمز سالانه و کارت مترو...و...خب اینها وظیفه‌ی صنفشان است اما شما بررسی کنید اگر سندی در دست داری که چقدر برای این طور ریشه‌ها که پژوهش را میسر کند قدمی برداشته شده است؟ به من هم نشان بدهید اسنادی که اثبات کند ما به پژوهشِ منجر به نتیجه چقدر متعهد بوده‌ایم؟ از اینها هم نگذریم که بزرگترین چالش بین امروزی‌ها و برخی دیروزی‌ها که شاید در چنین امورِ بدیهی به نزاع بکشد همین اموراست!...می‌دانی که، بسیاری حفظِ موضعِ منتقدانه توامِ با بی‌برنامه‌گی و سروصدا را نان و آبدارتر می‌دانند!

تئاترِ ایران-جوانترها و هم نسلان من-و ازجمله خودم-برای ادامه‌ی مسیر و احتمالن تحول و رسیدن به رویاهایی که داریم، راهی وجود ندارد جز اینکه راهی باز کنیم! بله در تئاتر ایران از پیش و پس و چپ راست رفتن باید پرهیز کرد. چون همه‌ی راه‌ها بسته است اما "بن"بسته نیست. بن ریشه است! ریشه‌های ادبی و فرهنگی ما از شش- هفت هزار سال پیش به مددِ همه‌ی کسانی که لبِ خمیازه نبوسیده‌اند و شمعِ جریان اصلی را روشن نگه داشته‌اند بیش ازپیش در دسترس است! درختِ آسوریک را بخوانید تا ببینید درخت کهن چگونه در سکوت به بزغاله‌ای که فقط چهار جهت اصلی را می‌شناسد بی‌اعتنا و درسکوت نگاه کرده است! یا باید ریشه کرد در این خاک و بار و بر و برکت داد و یا باید سر به آسمان برکشید! همه‌ی زمینه‌هایش درسرزمین ما فراهم است! غفلت‌ها زیاد بوده است! بسیاری به مسئولین فرهنگی ممکلت خرده می‌گیرند که هیچ کاری نشده و آنان برمی‌آشوبند که اینها قدر نمی‌شناسند. من می‌گویم برعکس خیلی کار کرده‌اند و اغلب خطا... مثالها یکی دوتا و ده تا نیست! مثلاً سالها ممیزی در تمامِ اشکالش به همه چیز نظر داشت جز زبان وهویت ملی فرهنگی و حالا دست آوردهایش را ببیند و از دست داده‌هایش را جستجو کند! اگر فرهنگ و هنر این سرزمین پرستار و پرستنده‌ای داشت یقین شلاق برداشته و ممیزان فرهنگی این سی وچند سال را به اردوگاهِ کار اجباری در کتابخانه‌های ملی از موزه‌ی امام رضا-درود بر او- تا کتابخانه‌ی مجلس و صد جای دیگر نفی بلد می‌کرد تا بلد شوند آنچه باید در ممیزی‌ها پشت میزهایشان اخطار داده می‌شد زبان فارسی و فرهنگ یک ملت بود نه مثلن سیگار نکشیدن و ازهمه بدتر بی‌فرهنگ بودن! نگذریم...جداً نگذریم! با جراتی نه برآمده از جهل-آماده‌ام-درهرجا که بشود ثابت کنم، همانطور که در سطور آغازین ِ این نامه گفتم -هویت فرهنگی ما-دیگر هیچ پاره‌ای از هویت فرهنگی خودی نیست! یعنی نه ایرانی‌ست! ایران کبیر منظورم است. یعنی نه سنن نیاکان برما می‌تابد و آن را می‌شنویم و نه فرهنگ اسلامی-و حتی شیعی ناب! معجون و ملقمه هم نیستیم مثل برخی کشورهای همسایه و دیوار به دیوار و یا هم پایه! دچار چیزی نشده‌ایم ناچارمانده‌ایم! کمی مانده تا بیچار‌گی فرهنگی...والبته همین فاصله‌ی تا بیچارگی فرصتی مهم است! اما تو از من خواسته بودی که در موردِ چاره‌ها بگویم و اینکه چکار باید کرد؟

 پیشنهاد من نخست توقف این قافله است! نمی‌دانم چقدر برای خوانندگان این نوشته مهم است که ما قرنهاست فکر نکرده‌ایم!؟ عقل را که دستِ کم است ترک کرده و تدبیر -پشت و روی یک پدیده را– ندیده‌ایم وتفکر را و... وقتی اینها نیست یقین بدان یعنی داریم ریشه‌ای را می‌خشکانیم یا دارند ریشه را می‌خشکانند!  منشا تغییر و تحول و امید رهایی از دشنام آیندگان-با یقین به اینکه آینده‌ای و داوری‌ای  وجود دارد نخست توقف است. توبه و بازگشت همواره درنتیجه‌ی گناه که نیست! گاه اشتباه و تکرارِ اشتباه، گناه است! راهی که می‌سپاریم غلط است! از کودکستان و مدرسه و راهنمایی و دبیرستان و سه‌پس دانشگاه...مردمانی بالغ و عاقل هستیم. خردمندانه بیندیشیم- عقل + عشق ومحبت + هوش می‌شود خرد که رد می‌کند نه مردود- و نه فقط با عقل به تنهایی که عاقلانه همین است که فکرِ دیگری  نباشید و هرکس کلاه خودش را محکم بچسبد و سرِشب بخوابد و صبح زود به سرکار برود و سرکار بگذارد؛ این عین عقل است اما آنکه می‌خواهد از سز -لعنت و دورباد– خود و دیگران را برهاند ناگزیر از خردمندی‌ست و همپرسه‌گی وچاره‌جویی بخردانه!

نخست توقف و پس "جم" شویم! به جمع شدن وجماعت شدن اعتقادی ندارم! جم شدن اما چیزی دیگر است! اغلب چون عجمانیم با یکدیگر گنگ وگیج! هرکس نمی‌داند وقتی درباره‌ی تئاتر حرف می‌زنیم آیا واقعن داریم درباره‌ی تئاتر حرف می‌زنیم؟...و اما فرجام ِ کار....من با فهمی که از واقعیت دارم یگانه راه را ایجاد تغییرات و یا تحول دراصناف می‌دانم. هردولتی با هر درصد از عقلانیت می‌فهمد و باید بفهمد فرهنگ و هنر راه خود را می‌جوید و می‌یابد! دولت‌ها یا حامی فرهنگ هستند و یا بانی آن و یا حتا دشمن فرهنگ –بله می‌شود دولتی با فرهنگ ناسازگارباشد! اما هر دولتی باید خوب بداند یگانه راه همان است که همه جای جهان تجربه کرده‌اند و اگر شکستی داشته‌اند کمتر از جاهایی بوده که به اصناف توجه نکرده‌اند! هرجای جهان که امور به دست با کفایت تولیدکنندگان فرهنگ سپرده شده و مدیریت و نه کنترل فرهنگی اعمال شده اوضاع بهتر ازجاهای دیگر شده است... تئاتر ایران می‌تواند مرکب از اصنافِ مختلف با حضورِ نخبگان همان اصناف تشکیل شود و هم اکنون «خانه‌ی تئاتر» یک واقعیت صنفی است –حتا اگر کمبودهایی دارد که قابلِ انکار نیست! همه می‌دانند و می‌دانم که این خانه با هزاران خونِ دل تا به اینجا رسیده و ازطرفِ دولت هم کماکان صنفی پذیرفته شده است...پس با حفظِ این حقیقت که می‌شود در آینده اصناف دیگری هم برای تحقق خواست‌های خود، تشکلهای جدیدی بوجود بیاورند و به رویاهای خود عمل کنند بهتر این است تا مدل‌های خردمندانه هم حاصل از تجربیات بشری وهم  با الهام از آنها و منطبق با فرهنگ ملی و اتخاذِ روش‌های بومی و مبتنی برعقل و خرد و دانشِ روز، کوشش‌های نوتر و جسورانه‌تری آغاز گردد تا بشود اینهمه کارِ نکرده و راهِ سپری نشده را بسامان کرد. بویژه در جهتِ تحققِ تمام اهداف  صنفی ازجمله اخلاق حرفه‌ای فرهنگی، حفظِ حقوق مردم و هنرمندان -مصرف‌کنندگان کالاهای فرهنگی و جستجوی راه‌های مناسب برای برون رفت از اینهمه گره‌گاهای تقریباً کورِ فرهنگی راهی جستجو نمود! گفت وگو با دولت، شورای عالی انقلاب فرهنگی وتمام نهادهای فرهنگی کشور و حرکت درجهتِ اهدافِ هنری که اغلب ما عمرِ خود را مصروف آن هدف‌ها کرده‌ایم. به گمان من این تنها راهی است که می‌شود طی کرد و برای آینده‌ای که درآن شرایط فرهنگی به وضعی عاقلانه وسپس خردمندانه سامان بیابد همین راه است... این کم بطور مختصر پیشنهاد اساسی من برای وضعیت ِ تئاتر امروز ِ ایران است درین مجال. موانع را توضیح نمی‌دهم اما اغلب می‌دانیم چیستند؟ ناامیدی بدترین و سوخته‌ترین کارت بازی‌ست. ناامیدی رودست خوردن از چهره‌ی فریب کارِ واقعیت و جعلی ست!

اما امین ِ عزیز ....قبل ازپایانِ این نامه‌نگاری... معتقدم در ایران همه پیشنهاد دارند و این روزها درباره‌ی هر مسئله‌ی کوچک و بزرگِ سیاسی واجتماعی اغلب پیشنهاداتی ارائه می‌کنند. بر این اساس با یک فرضیه‌ی اصلی لازم می‌دانم هر پیشنهاد دهنده‌ای ابتدا بداند: تجویزِ خردمندانه زمانی میسر است که پیشنهاد دهنده قادر باشد ابتدا واقعیت موجود را بطور دقیق توصیف کند. بدنیست از تمام کسانی که برای برون رفت تئاتر ایران و یا-خانه‌ی پر-هر مسئله‌ی سیاسی اجتماعی پیشنهاداتی دارند خواسته شود ابتدا واقعیت را تعریف کنند و سپس پیشنهادات خویش را مکتوب و با ذکر تاریخ ارائه نمایند. گیرم که پیشنهاداتشان پذیرفته  نشود. و بر این اساس ...دست کم به آیندگان خواهند نمود که از جدا افتادگان نبوده‌اند و مشمول نفرین نیستند...

علیرضا نادری

ارسال نظر
پیشنهاد امروز